بی زبان . [ زَ ] (ص مرکب ) (از: بی + زبان ) کسی که زبان ندارد. (ناظم الاطباء). آنکه زبان ندارد. (یادداشت مؤلف ). که سخن گفتن نتواند. || حیوان که صفت ناطقی ندارد. غیرناطق . و این صفت درباره ٔ حیوان گاه جلب ِ عطوفت یا ترحم یا حمایت بکار رود
: بیامد بکشت آن گرانمایه را
چنان بی زبان مهربان دایه را.
فردوسی .
ز خون چنان بی زبان چارپای
چه آمد بر آن مرد ناپاکرای .
فردوسی .
این بخشایش و ترحم کردن بس نیکوست خاصه بر این بی زبانان .... چون گربه و مانند وی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
201).
شهنشه برآشفت و گفت ای جوان
ز حد رفت جورت بر این بی زبان .
سعدی .
|| بی لسان و گنگ و خاموش . (آنندراج ). لال و گنگ و خاموش . (ناظم الاطباء)
: از ایشان کسی روی پاسخ ندید
زن بی زبان خامشی برگزید.
فردوسی .
بی زبانان با زبان بی زبانی شکر حق
گفته وقت کشتن و حق را بزندان دیده اند.
خاقانی .
اگر مرغ زبان تسبیح خوانست
چه تسبیح آرد آنکو بی زبانست .
نظامی .
در آن حضرت که آن تسبیح خوانند
زبان بی زبانان نیز دانند.
نظامی .
|| خاموش . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ساکت
: گویا ولیکن بی زبان
جویا ولیکن بی وفا.
ناصرخسرو.
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بی زبان روشنتر است .
مولوی .
سخنها دارم از درد تو در دل
ولیکن در حضورت بی زبانم .
سعدی .
زبان درکش ای مرد بسیاردان
که فردا قلم نیست بر بی زبان .
سعدی .
|| کنایه از آنکه نهایت محجوب و باشرم است . محجوب در گفتار. (یادداشت مؤلف ). || صفت جماد. که سخن گفتن نتواند
: زبان آوران رفته از هر مکان
تضرع کنان پیش آن بی زبان [ بُت ] .
سعدی .
|| غیرفصیح که عقده بر زبان دارد
: شوخ چشمی بین که میخواهد کلیم بی زبان
پیش شمع طور اظهار زباندانی کند.
صائب .
|| کنایه از آدم پخمه . (یادداشت مؤلف ). بی دست و پا. عاجز در زبان آوری . غیرفصیح
: که یک ره بدین شوخ نادان مست
دعا کن که ما بی زبانیم و دست .
سعدی .