پری . [ پ َ ] (اِ) موجود متوهم صاحب پر که اصلش از آتش است و بچشم نیاید وغالباً نیکوکار است بعکس دیو که بدکار باشد. فرشته ،مقابل دیو. همزاد. جان . جن . جنی . جِنَّة. خافی . خافیه . خافیاء. حوری . مَلک . روحانی . خندله . (منتهی الارب ). نوعی از زنان جن که نهایت خوبرو باشند. (غیاث اللغات ). بعضی از ثقلان که جن و انس باشد
: پس هفت تن از پریان بر پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم بگذشتند و بایستادند و آواز قرآن خواندن او بشنیدند. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). این خلق ها از آدمیان و پریان . (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). و هرچ بجهان اندر بود از دیو و پری و وحوش و جمندگان . (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
پری و پلنگ انجمن کرد و شیر
ز درندگان گرگ و ببر دلیر.
فردوسی .
نگوئی مرا تا مراد تو چیست
که بر چهر تو فرّ چهر پریست .
فردوسی .
که جمشید با تاج و انگشتری
بفرمان او مرغ و دیو و پری .
فردوسی .
جدا گشت از او کودکی چون پری
بچهره بسان بت آزری .
فردوسی .
زمانه برآسوده از داوری
بفرمان او دیو و مرغ و پری .
فردوسی .
تو داری جهان زیر انگشتری
دد و مردم و مرغ و دیو و پری .
فردوسی .
سپاهی دد و دام و مرغ و پری
سپهبدار با کبر گندآوری .
فردوسی .
یکایک بیامد خجسته سروش
بسان پری پلنگینه پوش .
فردوسی .
همان تازی اسبان همچون پری .
فردوسی .
گویند که فرمانبر جم گشت جهان پاک
دیو و پری وخلق و دد و دام رمارم .
عنصری (ازحاشیه ٔ لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی ).
پری خواندم او را و زآنروی خواندم
که روی پری داشت آن پرنیان بر.
فرخی .
گریزان همی شد جم اندرجهان
پری وار گشته ز مردم نهان .
اسدی (گرشاسب نامه ).
یکی دخترش بود کز دلبری
پری را برخ کردی از دلبری .
اسدی (گرشاسب نامه ).
دیوش مطیع گشته بمال و پری بعلم
آن یابد این که هوش و خردش آشنا شده است .
ناصرخسرو.
بچهره شدن چون پری کی توانی
به افعال ماننده شو مر پری را.
ناصرخسرو.
چون پری جمله پرنده ند گه صلح ولیک
بگه شر همه ابلیس لعین را حشراند.
ناصرخسرو.
اگر دیو را با پری دیده ای
وگر نی تنت دیو و جانت پریست .
ناصرخسرو.
پریت ای برادر برهنه چراست
اگر دیوت اندر خز ششتریست .
ناصرخسرو.
دیوت از طاعت پری گردد چنانک
چون به زرگیری کمر گردد دوال .
ناصرخسرو.
گرچه نهان شد پری از چشم ما
زین نکند عیب کسی بر پری .
ناصرخسرو.
چرا گر خداوند قولی و فعل
پری باشی از قول و دیو از فعال .
ناصرخسرو.
تا روزی گفت خدایا زمین را همه پریان دارند و فساد می کنند. (قصص الانبیاء).
گفت ای چو پری نشسته دلشاد
از صحبت دیو مردم آزاد.
امیر حسینی سادات .
جمشیدی و حشم چو پری مر ترا مطیع
خورشیدی و عدو ز توچون دیو در فرار.
سوزنی .
جان و انسان بنده ٔ فرمان برش بادا مدام
تا بتازی هست انسان آدمی و جان پری ...
سوزنی .
بطبع بینم آتش صفات مردم را
از آن گریزان از هر کسی پری وارم .
خاقانی .
نیست مانندای آتش آن پری
گرچه اصلش اوست چون می بنگری .
مولوی .
هرچه بدهر آدمی است و پری
نیست مگر بهر پرستش گری .
امیرخسرو دهلوی .
می چنانت کند بنادانی
که بز ماده را پری خوانی .
اوحدی .
پری نهفته رخ و دیو در کرشمه ٔ حسن
بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبی است .
حافظ.
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری .
حافظ.
تذعﱡب ، ترسانیدن کسی را پری . (منتهی الارب ).
-
امثال :
مثل پری از آتش گریختن .
ترسنده را چه پری چه عفریت . (از مجموعه ٔ مختصر امثال چ هند).
|| در آخر بعض اسماء مرکبه آمده است مانند ناف پری (نوعی شیرینی ). نازپری نام دختر پادشاه خوارزم که در حباله ٔ بهرام گور بود. (برهان قاطع). || آدمی را از بسیاری خوشگلی و تر و تازگی و لطافت گاه پری گویند. || نوعی از قماش است در نهایت ملائمی بسان مخمل ، خوابکی هم دارد و رنگارنگ می باشد و از آن مسند و فرش سازند. (غیاث اللغات از بهار عجم ).