پس . [ پ ُ ] (اِ) مخفف پسر، چه پسر به ضم «پ » باشد چنانکه در سامی معرب بنظر رسیده . (فرهنگ رشیدی ). پور. ابن
: آن کرنج و شکرش برداشت پاک
واندر آن دستار آن زن بست خاک
این زن از دکان فرودآمد چو باد
پُس فلرزنگش بدست اندر نهاد.
رودکی .
جز بمادندر نماند این جهان کینه جوی
با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا.
رودکی .
نخستین کی نامدار اردشیر
پس شهریار آن نبرده دلیر.
دقیقی .
بیامد پس از سروران سپاه
پُس تهم جاماسب دستور شاه .
دقیقی .
پس آگاه کردند زان کارزار
پس شاه را فرخ اسفندیار.
دقیقی .
پُس شاه لهراسب گشتاسپ شاه
نگهدار گیتی سزاوار گاه .
دقیقی .
بیامد پس او گزیده سوار
پس شهریار جهان نیوزار.
دقیقی .
بیامد نخست آن سوار هژیر
پس شهریار جهان اردشیر.
فردوسی .
آنگه رزبانش را بخواند دهقان
دو پسر خویش راو دو پُس رزبان .
منوچهری .