پهلو. [ پ َ ل َ ] (اِ) شیرمرد و دلیر و مردانه بود. (لغت نامه ٔ اسدی ). مرد شجاع و دلاور. (برهان ). دلیر بمناسبت شجاعت و دلیری قوم پارت . پهلوان . گرد. گندآور. ج ، پهلوان
: چو دستور گردنکش پاک تن
چو نوش آذر آن پهلو رزم زن .
دقیقی (از شاهنامه ٔ فردوسی ).
بیارند زی پهلو نامدار
بر آن تا برآرد ز دشمن دمار.
فردوسی .
سرانجام سنگی بینداختند
جهان را ز پهلو بپرداختند.
فردوسی .
رمیدند از آن پهلو نامور
دلاوربیامد بنزدیک در.
فردوسی .
به یک هفته می بود با سوک و درد
سر هفته پهلو سپه گرد کرد.
فردوسی .
بنامه درون سربسر نیک و بد
نمودش بر آن پهلو پرخرد.
فردوسی .
وزو آفرین بر سپهدار زال
یل زابلی پهلو بی همال .
فردوسی .
بر آن کوه بر خویش کیخسرو است
که یک موی او به ز صد پهلو است .
فردوسی .
فراوان از آن لشکر بیشمار
بگفتند با پهلونامدار.
فردوسی .
که تا کیست این پهلو پرگزند
کجا شیر گیرد بخم ّ کمند.
فردوسی .
فریبرز باشد سپه کش براه
چو رستم بود پهلو کینه خواه .
فردوسی .
از آن پس پراکنده شد انجمن
سوی خانه شد پهلو پیلتن .
فردوسی .
گرفتش سنان و کمان وکمند
گران گرز را پهلو دیوبند.
فردوسی .
چه دانستم ای پهلو نامور
که باشد روانم بدست پدر.
فردوسی .
گزین بزرگان کیخسرو است
سر نامداران و هم پهلو است .
فردوسی .
ببخشایدت شاه پیروزگر
که هستی چو من پهلو پیرسر.
فردوسی .
خروشی برآمد ز هر پهلوی
تلی کشته دیدند بر هر سوی .
فردوسی .
که فرمود سالار گیتی فروز
سر سرکشان پهلو نیمروز.
فردوسی .
هزار آفرین باد بر شهریار
بویژه برین پهلو نامدار.
فردوسی .
ستودش فراوان و کرد آفرین
بر آن پرهنر پهلو پاکدین .
فردوسی .
دهاده برآمد ز هرپهلوی
چکاچاک برخاست از هر سوی .
فردوسی .
نبشتیم نامه سوی مهتران
بپهلو بزرگان و جنگاوران .
فردوسی .
سواری برافکند بر هر سوی
فرستاد نامه به هر پهلوی .
فردوسی .
دو پهلو بر آشوبد از چشم بد
نخستین ازین بد به ایران رسد.
فردوسی .
چو بازارگانان درین دژ شویم
نداند کس از دژ که ما پهلویم .
فردوسی .
چو نزدیک رستم فراز آمدند
به پیشش همه در نماز آمدند
بگفتند کای پهلو نامدار
نشاید از اینجات کردن گذار.
فردوسی .
ببردند نامه به هر پهلوی
کجا بود در پادشاهی گوی .
فردوسی .
ز لشکرگه پهلوان تا دو میل
کشیده دو رویه رده ژنده پیل .
فردوسی .
دل پهلو پسر بساز آورد
ساز مهرش
۞ همه فراز آورد.
عنصری .
به قلب اندرون پای خود را فشرد
به هر پهلوی پهلوی را سپرد.
نظامی .
کند هرپهلوی خسرو نشانی
تو هم خود خسروی هم پهلوانی .
نظامی .
شه ایران و توران را مسلم شد به یک هفته
بلاد خسرو توران به سعی پهلو ایران .
عبدالواسع جبلی .
پهلو ایران گرفت رقعه ٔ ملکت
وز دگران بانگ شاهقام برآمد.
خاقانی .
هستند گاه بخشش و کوشش غلام او
حاتم بزرفشانی و رستم به پهلوی .
ابن یمین .
|| نجیب . اصیل . آزاده . مردم بزرگ و صاحب حال را گویند چه مراد از راه پهلوی راه بزرگان یزدانی است . (برهان ). ج ، پهلوان
: نبشتیم نامه سوی مهتران
بپهلو بزرگان و جنگ آوران .
فردوسی .
|| شهر
: ز پهلو برون رفت کاوس شاه
بهر سو همی گشت گرد سپاه .
فردوسی .
از آن پس برآمد ز ایران خروش
پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش
پدید آمد از هر سویی خسروی
یکی نامجویی ز هر پهلوی .
فردوسی .
ز پهلو همه موبدان را بخواند [ کیخسرو ]
سخنهای بایسته چندی براند.
فردوسی .
بفرمود تا قارن رزمجوی
ز پهلو بدشت اندر آورد روی .
فردوسی .
بفرمود پس تا منوچهر شاه
ز پهلو بهامون گذارد سپاه .
فردوسی .
سپاهش پراکنده بر هر سوی
بتاراج کردن بهر پهلوی .
فردوسی .
ز پهلو برفتند پرمایگان
سپهبدسران و گران سایگان .
فردوسی .
سپاه اندر آمد بهر پهلوی
همی سوختند آتش از هر سوی .
فردوسی .
یکی لشکر آمد ز پهلو بدشت
که از گرد اسپان هوا تیره گشت .
فردوسی .
چو زال سپهبد ز پهلو برفت
دمادم سپه روی بنهاد تفت .
فردوسی .
برافروختند آتش از هر سوی
طلایه برآمد ز هر پهلوی .
فردوسی .
چو آمد ز پهلو برون پهلوان
همه نامزد کرد جای گوان .
فردوسی .
بفرمود تا جمله بیرون شدند
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند.
فردوسی .
ز پهلو همه موبدان را بخواند
سخنهای بایسته چندی براند.
فردوسی .
ز پهلو بپهلو پذیره شدند
همه با درفش و تبیره شدند.
فردوسی .
خروشی برآمد ز هر پهلوی
تن کشته دیدند بر هر سوی .
فردوسی .
همی بود تا نامورشهریار
ز پهلو برون رفت بهر شکار.
فردوسی .