اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

پی

نویسه گردانی: PY
پی . (اِ) نام حرف «پ » یعنی باء فارسی بسه نقطه ٔ تحتانی و آن از حروف مخصوصه ٔ فارسی است و در تعریب و غیر تعریب به فاء بدل شود، چون پیل و فیل ؛ و ببای موحده چون تپ و تب ؛ و به جیم چون پالیز و جالیز؛ و به غین معجمه چون : پرویزن و غرویزن ؛ و به کاف تازی چون : پیخ و کیخ ؛ و به لام چون سراندیپ و سراندیل ؛ و به میم چون سپاروک و سماروک ؛ و به واو چون چارپا و چاروا. (غیاث ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۶۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۷ ثانیه
پی راکاوا. [ پ َ ] (اِخ ) ۞ محلی از آلپ ماریتیم ، از بلوک لوسرام (ناحیه ٔ نیس ). دارای ايستگاه سنجش ارتفاع .
پی ریختن . [ پ َ / پ ِ ت َ ](مص مرکب ) بنیاد نهادن . پی افکندن . بنیان گذاردن .
پی استوار. [ پ َ / پ ِ اُ ت ُ ] (ص مرکب ) که دارای پی و عصب محکم است : معزی ؛ مرد درشت و پی استوار. (منتهی الارب ).
پی افزاره . [ پ َ/ پ ِ اَ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) ستون (؟) : پی افزاره سیمین و زرین زده درون مشک و بیرون به زر ۞ آژده .اسدی .
پی آوردن . [ پ َ وَ دَ ] (مص مرکب ) دنبال کردن نشان پای . برداشتن ایز : زکریا به آن درخت درشد، ایشان پی همی آوردند چون به آنجا رسیدند،گ...
پی پلامور. [ ] (اِ) بهندی دارفلفل است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
پی پرکرده . [ پ َ / پ ِ پ ُ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) کره اسب و خر قوی شده و جز آن دو. || کنایه است از زیرک و مجرب . (فرهنگ نظام ). مرد کا...
پی تاگراس . [ گ ُ ](اِخ ) ۞ از مردم لاسدمون ، از سرداران یونانی و فرمانده سی وپنج کشتی که در ایسوس به کورش اصغر ملحق شد. (ایران باستان ج...
پی تاگراس . [ گ ُ ] (اِخ ) فرزند اِوُاگراس ، از سرداران یونان . (ایران باستان ج 2 ص 1125).
پی برنده . [ پ َ / پ ِ ب َرَ دَ / دِ ] (نف مرکب ) آنکه پی برد. آنکه دریابد. که مطلع شود. که آگاهی یابد. ملتقص . (منتهی الارب ).
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.