پی . (اِ) مخفف پیه . (صحاح الفرس ). مخفف پیه که در چراغ سوزند وشمع نیز سازند. (برهان ). شحم . په . وزد
: سوس پرورده پی بگداخته
خوب درمانی زنان راساخته .
رودکی .
مرا غرمج آبی بپختی به پی
به پی از چه پختی تو ای
۞ روسپی .
خجسته .
سختیان را گرچه یکمن پی دهد شوره دهد
و اندکی
۞ چربو پدید آید بساعت در قصب .
ناصرخسرو.
با تو کجا بس بود خصم تو کاندر جهان
هیچ بزی را نبود گوشت ز پی چرب تر.
عمادی شهریاری .