پی . [ پ َ
/ پ ِ ] (اِ) قوه ٔ مقاومت . تاب و توانایی . طاقت .پای . قوت مقاومت . تاب و طاقت . (برهان )
: فرستاده را گر کنم سرد و خوار
ندارم پی و مایه ٔ کارزار.
فردوسی .
بتاراج داد آن همه بوم و بر
کرا بود با او پی و پا و پر.
فردوسی .
بیاورد هر کس بر او
۞ باژ و ساو
نه پی بود با او کسی را نه تاو.
فردوسی .
همه پاک با هدیه و باژ و ساو
نه پی بود با او کسی را نه تاو.
فردوسی .
چرا کرده ای نام کاوس کی
که در جنگ شیران نداری تو پی .
فردوسی .
چنین داد پاسخ بدیشان که من
نبینم کسی اندرین انجمن
که دارد پی و تاب افراسیاب
مرا رفت باید چو کشتی بر آب .
فردوسی .
ز چیزی که ما را پی و تاب نیست
ز یأجوج و مأجوجمان خواب نیست .
فردوسی .
شوم بر گرایم تن پیلسم
ببینم چه دارد پی و زور و دم .
فردوسی .
کشنده سته مانده بی پای و پی
شمارنده از رنج خون گشته خوی .
اسدی .