پی . [ پ َ
/ پ ِ ] (اِ)
۞ آنچه در زیر ستونها از زمین کنند و آن را با آهک و سنگ و جز آن استوار کنند استحکام بنا را. بنیان دیوار خانه که در زمین کنند و بخاک و آهک و سنگ استوارسازند. پایه ٔ دیوار و بنا زیرتر از سطح زمین . بنبری . بنوری . بنوره . اُس . اساس . قاعده . بنیاد. بنیان . بنلاد. پایه . بنا. پای بست . شالوده . شالده
: کند تازه آیین لهراسپی
بماند پی دین گشتاسپی .
فردوسی .
همه خانه ها کرده از چوب نی
زمینش هم از نی فروبرده پی .
فردوسی .
ز هر کشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهلوی کوه
ز پی تا سر تیغ بالای اوی
۞ چو صد شاهرش بود پهنای اوی .
فردوسی .
که از ژرف دریا برآورد پی
بر آن گونه دیوار بیدار کی .
فردوسی .
بچند روز پل نبود و مردمان دشوار از این جانب بدان جانب و از آن جانب بدین جانب می آمدند و میرفتند تا آنگاه که باز پی ها راست کردند. (تاریخ بیهقی ص
263 چ ادیب ).
اسکندر آن زمان که هری را نهاد پی
گر داشتی ز دولت و اقبال تو خبر
در وی بجای خاک سرشتی همه عبیر
در وی بجای سنگ نشاندی همه گهر.
امیر معزی .
از رعیت کسی که مال ربود
گل ز پی برگرفت و بام اندود.
سعدی .
|| بیخ . اساس . بنیان . بنیاد. ریشه . بن
: نبشته بدان حقه تاریخ آن
پدیدار کرده پی و بیخ آن .
فردوسی .
بدان ای برادر که بیداد شاه
پی پادشاهی ندارد نگاه .
فردوسی .
پدر مرزبان بود ما را به ری
تو افکندی این جستن تخت پی .
فردوسی .
بفرمان دادار یزدان پاک
ببرم پی اژدها را ز خاک .
فردوسی .
نمانم بجایی پی خوشنواز
به هیتال و ترک از نشیب و فراز.
فردوسی .
به آب اندرست او کنون ناپدید
پی او زگیتی بباید برید.
فردوسی .
پی او ز روی زمین برگسل
نه نیروش بادا نه دانش نه دل .
فردوسی .
برانگیزم از گاه کاوس را
از ایران ببرم پی طوس را.
فردوسی .
ابا هر که پیمان کنم بشکنم
پی و بیخ رادی بخاک افکنم .
فردوسی .
پی جاودان بگسلاند ز خاک
پدید آورد راه یزدان پاک .
فردوسی .
بدانست بهرام آذر مهان
که این پرسش شهریار جهان
چگونه است و آن را پی و بیخ چیست
کزآن بیخ ما را بباید گریست .
فردوسی .
بریدم پی و تخمه ٔ اژدها
جهان گشت از جادوئیها رها.
اسدی .
حطب را اگر تیشه بر پی زنند
درخت برومند را کی زنند.
سعدی .
-
پی افکندن ؛ بنیان نهادن . رجوع به پی افکندن شود.
-
پی و پایه ؛ از اتباع . رجوع به پی و پایه شود.