تاره . [ رَ
/ رِ ] (اِ) تارم که معرب آن طارم است . (آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی ). طارم . (برهان ) (جهانگیری ) (فرهنگ نظام )
: همی کردم گه و بیگه نظاره
ندیدم کار دنیا راکناره ...
مگر کایشان همی بیرون کشندم
از این هموار و بیدر سبز تاره .
ناصرخسرو (از دیوان چ کتابخانه ٔ تهران صص
393 -
394).
|| تار. تار مو. تار ریسمان . تار چنگ . تار ابریشم . (جهانگیری ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (برهان ) (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ نظام )
: به بیست سالگی جمله سر او سپید بود که تاره ای موی سیاه نماند. (تاریخ طبرستان ).
چون دیده ٔموری و چو یک تاره ٔ مویی
آورده ببازار دهانی و میانی .
ابن یمین (از فرهنگ جهانگیری ).
چنگ غمش می زند بر دل هر تاره ای
کشف روان می کند معنی حبل الورید.
شاه قاسم انوار (از فرهنگ جهانگیری ).
|| تار. تارک سر. (جهانگیری ) (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی ). میان و فرق سر. (فرهنگ نظام )
: از هول کنون
۞ جان دهد برشوت
آنکس که همی تیر زد به تاره .
حکیم مختاری (از جهانگیری ).
|| تار. تاری . (جهانگیری ) (برهان ) (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ نظام ):
شود در گردن جانم سلاسل
۞ خیال زلف او شبهای تاره .
خواجوی کرمانی .
|| تار. تار جولاهگان باشد که نقیض پوداست . (برهان ). تان جولاهان باشد. (جهانگیری ). تار جامه بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص
513). ریسمان واقع در طول پارچه ، مقابل پود. (فرهنگ نظام )
: لباس عمر او را باد دایم
۞ ز دولت پود و از اقبال تاره .
دقیقی (از احوال و اشعار رودکی ص 1284).
به قیدافه گفت او که پدرود باش
بجان تاره وچرخ را پود باش .
۞ فردوسی .
ز تنگی چنان شد که چاره نماند
ز لشکر همی پود و تاره نماند.
فردوسی (از شرفنامه ٔ منیری ).
|| زبانه ٔ کپان . (برهان ) (فرهنگ اوبهی ). به این معنی بجای حرف اول ،نون هم آمده است . (برهان ). رجوع به «ناره » شود. || تغار. (جهانگیری ) (برهان ). کاسه ٔ گلی لعاب دار بزرگ است که برای خوردن آب و ماست و غیر آنها استعمال میشود. (فرهنگ نظام ). کاسه ٔ سفالین . آبخوری . تغار چوبی . کاسه ٔ چوبی .