تبه . [ ت َ ب َه ْ ] (ص ) مخفف تباه باشد. (برهان ) (فرهنگ نظام ). تباه . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری ). و با کردن و شدن و گشتن و گردیدن ترکیب شود. رجوع به تباه و دیگر ترکیب های تباه و تبه شود. || نابود. (برهان ) (ناظم الاطباء). || منهدم . ویران
: هر آن بوم و بر کان نه آباد بود
تبه بود و ویران ز بیداد بود.
فردوسی .
|| بد و خراب
: چو آن هفت سال تبه بگذرد
خداوند نعمت فروگسترد.
شسمی (یوسف و زلیخا).
بدانست پیغمبر نیکفال
که گبر است پیرتبه بوده حال .
(بوستان ).
|| بیمار. رنجور
: تنش را نگه کرد و آن خستگی
تبه دید خسته ز نابستگی .
فردوسی .
بنزدیک خاتون شد آن چاره گر
تبه دید بیمار او را جگر.
فردوسی .
|| ضایع شده . (برهان ). آنچه باطل باشد و چیزی که بکار نیاید. (آنندراج ). ضایع و فاسد. (ناظم الاطباء). || گوشت نرم و نازک . (برهان ) (ناظم الاطباء). تباهچه . تباهه . تبهره . گوشت نرم و نازک را گویند. (فرهنگ جهانگیری ). تباهچه ؛ که گوشت نرم و نازک است . (فرهنگ نظام ) (از ناظم الاطباء)
: با من چوگل شکفته باشی گه گه
گاهی باشی چو کارد با گوشت تبه .
فرخی (از فرهنگ نظام ).
|| قسمت کننده . (برهان ) (ناظم الاطباء). رجوع به تباه و تباهچه و تباهه و تبهره شود.