تخت
نویسه گردانی:
TḴT
تخت . [ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان چهاراویماق در بخش قره آغاج شهرستان مراغه است که در بیست وچهارهزارگزی خاور قره آغاج و سی ویک هزارگزی جنوب شوسه ٔ مراغه به میانه قرار دارد. کوهستانی و معتدل است و 234 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات ونخود و بزرک و زردآلو است . شغل اهالی زراعت و صنایعدستی آنان جاجیم بافی است . راه مالرو دارد. این ده از دو محل نزدیک بهم تشکیل یافته که بنام تخت بالا و تخت پایین مشهورند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
واژه های همانند
۱۳۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
تخت بند. [ ت َب َ ] (اِخ ) از محلات آمل . رجوع به سفرنامه ٔ مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 114 و ترجمه ٔ وحید ص 153 شود.
پیش تخت . [ ت َ ] (اِ مرکب ) تخت پیشین . تخت مقدم بر دیگر تختها. || پیشکار: و این چند فصل را در جواب آن پیش تخت املاء فرمودیم تا بواجبی آنر...
پیش تخت . [ ش ِ ت َ ] (اِ مرکب ) برابر تخت . مقابل تخت . برابر سریر.
بای تخت . [ ی ِ ت َ ] (معرب ، اِ مرکب ) صورت عربی تلفظ پای تخت . حاکم نشین . مرکز مملکت . کرسی . (از دزی ج 1 ص 49).
تخت اره . [ ت َ اَرْ رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان یعقوبوندپاپی ، در بخش الوار گرمسیری شهرستان خرم آباد است که در پنجاه وپنج هزارگزی خاور حسینه و...
تخت بخت . [ ت َ ب َ ] (اِ مرکب ) اقبال و دولت . (ناظم الاطباء).- تخت بخت مملکت ؛ حکومت و فرمانروایی : دختر بهمن اسفندیار که پیش از آمدن اس...
تخت دار. [ ت َ ] (اِ مرکب ) جامه ٔ سیاه و سفید را گویند. (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). جامه ٔ سیاه و سفید که ...
تخت دار. [ ت َ ] (نف مرکب ) تاجور. پادشاه . دارنده ٔ اریکه و صاحب سریر سلطنتی : و ذکر محامد اخلاق این پادشاه خوب سیرت و این تخت دار جوانبخت ...
تخت رود. [ ت َ ] (اِخ ) در چهارفرسخی میانه ٔ جنوب و مشرق آباده است . (از فارسنامه ٔ ناصری ).
تخت راک . [ ت َ ] (اِخ ) ده کوچکی از دهستان بهمئی گرمسیر در بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان است که در سی وشش هزارگزی لک لک ، مرکز دهستان ، واقع...