اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

ترازو

نویسه گردانی: TRʼZW
ترازو. [ ت َ ](اِ) آلتی باشد که چیزها را بدان وزن کنند. (برهان )(از انجمن آرا) (از آنندراج ). آلتی که بدان وزن چیزها را معین کنند، و بتازی میزان گویند. (ناظم الاطباء). محمد معین در حاشیه ٔ برهان آرد: پهلوی «ترازوک » ۞ ، ایرانی باستان «ترازو» ۞ ، «تره - آزو» ۞ ، «تره » ۞ از سانسکریت «تولتی » ۞ ، «تولیه » ۞ و «آز» ۞ ، از «از»، ۞ سانسکریت «اج » ۞ (راهنمائی کردن ، راندن ، پیش بردن ) - انتهی . بدان که چون مردمان قدیم از سکه خبری نداشتند لهذا لابد بودند که در تجارت خود نقره و طلا را وزن کنند، چنانکه در سفر پیدایش 23:16 وارد است که ابراهیم خلیل برای بنی حت چهارصد مثقال نقره برای قسمت مغاره مکفیله رد نمود. و تجار را عادت این بود که ترازو را با خود حمل کنند و نیز محک و عیار را همراه خود داشته باشند و موسی هم امر فرمود که ترازو و سنگ و «ایفه » و «هین » باید حق باشد. (سفر لاویان 19:36). اما بسا میشد که تجار ترازوی ناراست و کیسه سنگهای مغشوش میداشتند. (کتاب هوشع 12:7، کتاب میکاه 6:11). و فعلاً صورت ترازوها در دیوارهای هیاکل مصر موجود است . (قاموس کتاب مقدس ) :
جز برتری ندانی گویی که آتشی
جز راستی نجویی مانا ترازوی .

رودکی (از دیوان فرخی چ دبیرسیاقی ص 401).


شنگینه برمدار ز چاکر
تا راست ماند ۞ او چو ترازو.

لبیبی .


نارنج چو دو کفّه ٔ سیمین ترازو
هر دو ز زر سرخ طلی کرده برون سو.

منوچهری .


چنان دو کفّه ٔ سیمین ترازو
که این کفّه شود زآن کفّه مایل .

منوچهری .


هر کس .... مرکب است از چهار چیز... و هرگاه یک چیز از آنرا خلل افتد ترازوی راست نهاده بگشت . (تاریخ بیهقی ).
چون حجت گویم به ترازوی من اندر
گر پنج هزارید پشیزی نگرائید.

ناصرخسرو.


کار بی دانش مکن چون خرمنه
در ترازو بارت اندر یک پله .

ناصرخسرو.


بنزد عقل حکمت را ترازوست
ز یک من تا هزاران بار صد من .

ناصرخسرو.


گفته اند عدل ترازوی خداست در زمین . (عقدالعلی ).
زر به ترازو بخواه از من و با من مشو
گاهی چون زر دوروی گه چو ترازو دوسر.

مجیر بیلقانی .


آویخته کی بدی ترازو
گر زآنکه زبان بریده بودی ؟

خاقانی .


بوسه ای کردم آرزو، گفتی
که ترازو بیار و زر برکش .

خاقانی .


اگر صد گنج زر دارد چه حاصل
که سختن را ترازوئی ندارد.

خاقانی .


جمله نفسهای تو ای بادسنج
کیل زیانست و ترازوی رنج .

نظامی .


مانده ترازوی تو بی سنگ و دُر
کیل تهی گشته و پیمانه پر.

نظامی .


دین که قوی دارد بازوت را
راست کند عدل ، ترازوت را.

نظامی .


ور ترازو نیست گر افزون دهیش
از قسم راضی نگردد زابلهیش .

مولوی .


من ترازوئی که میخواهم بده
خویشتن را کرمکن هر سو مجه .

مولوی .


هرکه را زر در ترازوست ، زور در بازوست . (گلستان ).
همه جان خواهد از عشاق مشتاق
ندارد سنگ کوچک در ترازو.

سعدی .


نقد هر عمر که در کیسه ٔ پندارم بود
کمتر از هیچ برآمد به ترازوی تواَم .

سعدی .


ترازو در کف بقال و من درصورتش حیران
بیا ای مشتری بنگر قمر در خانه ٔ میزان .

وحشی .


- ترازو برافراختن ؛ ترازو روان کردن . ترازو نهادن . کنایه از ترازو نصب کردن . (آنندراج ) :
به سیر سپهر انجمن ساختن
ترازوی انجم برافراختن .

نظامی (از آنندراج ).


و رجوع به ترازو نهادن شود.
- ترازو بر سنگ زدن ؛ ظاهراً بمعنی ترازو بر زمین زدن است . (آنندراج ) :
فلک یک شه برون ناورد همسنگش بموزونی
مگر زهره کنون بر سنگ خواهد زد ترازو را؟

میرحسن دهلوی (از آنندراج ).


- ترازو به (بر) زمین زدن ؛ کنایه از ابرام و سماجت طلب شدن . در حق معشوق عاشق کش می گویند. (از آنندراج ) :
بدور او فلک خودفروش چند زند
ز مهر و ماه عبث بر زمین ترازو را؟

محمد قلی سلیم (از آنندراج ).


- ترازو چشمه داشتن ؛کنایه از زیادتی و سنگینی یک پله ترازوست از پله ٔ دیگر. (برهان ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). عرب گوید یقال فیه عین . (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ) :
چو غرنیجی بمحشر زنده گردد
بسنجد طاعتش ایزد بمیزان
کم آیدطاعتش گوید خدایا
ترازو چشمه دارد سر بگردان .

؟ (از انجمن آرا).


- ترازو روان کردن ؛ ترازو نهادن . ترازو برافراختن . کنایه از ترازو نصب کردن . (آنندراج ) :
ترازوی همت روان میکنم
سبک سنگی خسروان میکنم .

نظامی (از آنندراج ).


و رجوع به ترازو نهادن شود.
- ترازوی آسمان سنجی ؛ ترازوی انجم . اصطرلاب :
در ترازوی آسمان سنجی
بازجستند سیم ده پنجی .

نظامی .


و رجوع به ترازوی انجم شود.
- ترازوی آهنین دوش ؛ یعنی آن ترازو که دسته ٔوی آهنین باشد. (آنندراج ).
- ترازوی انجم ؛ کنایه از اصطرلاب . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
بسیر سپهر انجمن ساختند
ترازوی انجم برافراختند.

نظامی .


- ترازوی پولادسنجان ؛ کنایه از نیزه و سنان مبارزان است . (برهان ) (ناظم الاطباء).نیزه ٔ مبارزان . (فرهنگ رشیدی ) (غیاث اللغات ) (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ سازمان ). مزیدعلیه ترازوی پولادسنج که ترکیب توصیفی است ، و ترازو کنایه از نیزه که صورت ترازو دارد در حق آنکه در وسط آن جای قبض میباشد و هردو طرف آنرا که یکی را بزبان هندی پهل خوانند و دوم را بوری نامند، بدو کفه ٔ ترازو مناسب است ، و می توان گفت که الف و نون در این ترکیب علامت جمع است و پولادسنج کنایه از مردم مباشر به اسلحه ، و بر این تقدیر ترازوی پولادسنجان کنایه از نیزه ٔ مبارزان بود :
ترازوی پولادسنجان به میل ۞
ز کفّه بکفّه همی راند سیل .

نظامی (از فرهنگ رشیدی ).


- ترازوی دوسر ؛ ترازوی قلب . ترازوی خلاف عدل :
گر زآنکه چون ترازوی دونان دوسر نئی
زآن شیرزاد سنبله بالا چه خواستی ؟

خاقانی .


و رجوع به ترازوی عدل و ترازوی سنگ زن شود.
- ترازوی راستانه ؛ ترازو که در هر دو کفه ٔ آن کمی و بیشی نباشد. ترازوی عدل :
این عالم سنگ است و آن دگر زر
عقل است ترازوی راستانه .

ناصرخسرو.


و رجوع به ترازوی عدل شود.
- ترازوی زر ؛ کنایه از آفتاب عالمتاب است . (برهان ). کنایه از آفتاب ، و ترک چین و ترک نیمروز و ترنج زر و ترنج مهرگان مترادف آنست . (آنندراج ). ترک چین و ترک نیمروز و ترنج زر و ترنج مهرگان کنایه از آفتاب است . (انجمن آرا). آفتاب . (ناظم الاطباء).
- ترازوی سخن ؛ وسیله ٔ سنجش سخن . دانش و علمی که سخن صواب را از ناصواب بازشناسد. منطق . علم میزان :
آنکه ترازوی سخن سخته کرد
بختوران را بسخن پخته کرد.

نظامی .


- ترازوی سنگ زن ؛ ترازو که یک پله ٔ آن زیاده باشد و دیگر کم . (غیاث اللغات ). مثل ترازوی قلب ، و آنرا تنها سنگ زن نیز گویند. (آنندراج ) :
زنان را ترازو بود سنگ زن
بود سنگ مردان ترازوشکن . ۞

نظامی (از آنندراج ).


- ترازوی شرع ؛ میزان دین . محک شرع . اصولی که به آن وسیله در شرع صواب را از ناصواب بازشناسد. حکم شرعی . حکم خدایی . دین :
در ترازوی شرع و رشته ٔ عقل
فلسفه فلس دان و شعرشعیر.

خاقانی .


- ترازوی عاشقی ؛ محک عاشقی . وسیله ٔ آزمایش عاشق :
اینجا و در دمشق ترازوی عاشقی است
لاف از دمشق بس که ترازوت بی زر است .

خاقانی .


- ترازوی عدل ؛ ترازو که به سنجیدن در هر دو پله ٔ آن کمی و بیشی نباشد بلکه برابر باشد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
و رجوع به ترازوی راستانه شود.
- ترازوی قلب ؛ ترازوی که یک طرفش کم بود و طرف دیگر زیاده . (آنندراج ) :
ای کرده ترازو نمایان
میزان و حمل دو کفّه ٔ آن
سنجیده دغل همیشه بازوت
قلب است بهر دو سر ترازوت .

واله هروی (خطاب به آفتاب ، از آنندراج ).


- ترازوی قیامت ؛ ترازوی که روز قیامت اعمال مردم بدان بسنجند. (آنندراج ). ترازوی محشر. ترازوی یوم الحساب . میزان :
تا چو عمل سنج سلامت شوی
چرب ترازوی قیامت شوی .

نظامی .


در ترازوی قیامت نیست صائب سنگ کم
عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را.

صائب .


مهیا شو دلا در عشق انواع ملامت را
که سنگ ِ کم نمی باشد ترازوی قیامت را.

صائب (از آنندراج ).


- ترازوی کلام ؛ میزان شعر. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترازوی نظم شود.
- ترازوی محشر ؛ ترازوی قیامت . میزان :
سنگی است حلم او که نگردد ز سیل خشم
آن سنگ در ترازوی محشر نکوتر است .

خاقانی .


و رجوع به ترازوی قیامت شود.
- ترازوی نارنج ؛ اطفال جهت بازی از پوست ترنج و لیمو و غیره میسازند :
بر مه آن روز ترنج ذقنش می چربید
که ببازیچه ٔ نارنج ترازو میساخت .

جامی (از آنندراج ).


- ترازوی نظم ؛ کنایه از علم عَروض که اوزان و بحور شعر بدان معلوم میشود. (آنندراج ). و رجوع به ترازوی کلام شود.
- ترازوی یوم الحساب ؛ ترازوی محشر. ترازوی قیامت . میزان :
جانْشان گران چو خاک و سر بادسنجشان
بی سنگ چون ترازوی یوم الحسابشان .

خاقانی .


ورجوع به ترازوی قیامت شود.
- علم ترازو ؛ علم منطق :
یکی علم منطق که او علم ترازوست . (دانشنامه ٔ علائی ).
رجوع به منطق شود.
- کج ترازو ؛ آنکه ترازویش کج و ناراست باشد. آنکه ترازوی او دوسر و قلب باشد :
سوم کج ترازوی ناراست خوی
ز فعل بدش هرچه خواهی بگوی .

سعدی (بوستان ).


|| نام برج میزان هم هست که ازجمله ٔ دوازده برج فلکی است . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). برج هفتم از دوازده برج فلکی که بتازی میزان گویند و چون خورشید در مقابل آن درآید اول فصل پائیز و استوای لیل و نهار بود. (ناظم الاطباء). خوارزمی ، ترازک . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
چو کیهان ببرج ترازو شود
جهان زیر نیروی بازو شود.

فردوسی .


ز برج بره تا ترازو جهان
دمی تیرگی دارد اندر نهان .

فردوسی .


باز دوپیکر و ترازو و دول
ز هوا یافت بهره بیش ممول .

سنائی .


گوئی بهای باده ٔ عیدی است آفتاب
زآن رفت در ترازو و سختند چون زرش .

خاقانی .


فلک طفل خویی است ، كاندر ترازو
ز خورشید نارنج گیلان نماید.

خاقانی .


چون زر سرخ سپهر، سوی ترازو رسید
راست برابربداشت کفّه ٔ لیل و نهار.

خاقانی .


چو زهره برگشاده دست و بازو
بهای خویش دیده در ترازو.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 106).
تا شب او را چقَدَر قَدْر هست
زهره ٔ شب سنج ترازو بدست .

نظامی .


کنون که خور به ترازو رسید و آمد تیر
شدند راست شب و روز چون ترازو و تیر.

؟ (از سندبادنامه ص 163).


- ترازوی چرخ ؛ برج میزان باشد. (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- ترازوی فلک ؛ برج میزان . (آنندراج ). ترازوی چرخ . (ناظم الاطباء) :
گر بهمه ترازوئی زرّ خلاص درخورد
خور به ترازوی فلک هست چو زر به درخوری .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 429).


باز چو زرّ خالصش سخت ترازوی فلک
تا حلی خزان کند صنعت باد آذری .

خاقانی .


بخت بر زرهای انجم در ترازوی فلک
نقش نام اخستان کامران انگیخته .

خاقانی .


|| قوّت و پایه . (ناظم الاطباء).
- همترازو ؛ هم قوت و همپایه . (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
سیه کوله ٔ گردبازو منم
گران کوه را همترازو منم .

نظامی .


بداد و دهش چیره بازو بود
جهانبخش بی همترازو بود.

نظامی .


بکوشید با همترازوی خویش .

نظامی .


|| سقوط. || قلع و قمع. || فرار از جنگ . (ناظم الاطباء). || ادراک و درک . (برهان ). عقل . (انجمن آرا) (آنندراج ). فهم و دریافت . (ناظم الاطباء). || عدل و عدالت . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). عدل و عدالت و اعتدال . (ناظم الاطباء). بهمه ٔ معانی رجوع به میزان شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
آب ترازو. [ ت َ ] (اِ مرکب ) دانش تسطیح زمین و کاریز سهولت جریان آب را.- آب ترازو کردن ؛ تسطیح زمین و کاریز بصورتی که آب جریان کند.
کج ترازو. [ ک َ ت َ] (ص مرکب ) که ترازو کج دارد. که ترازوی سرک دار بکار برد کم فروشی را. || کم فروش : سوم کج ترازوی ناراست خوی ز فعل بدش ...
هم ترازو. [ هََ ت َ ] (ص مرکب ) هم وزن و برابر و مقابل و هم قوت . (از آنندراج ) : ندارد فعل من آن زوربازوکه با عدل تو باشد هم ترازو. نظامی .سی...
شوخ ترازو. [ ت َ] (ص مرکب ) دغل ، مأخوذ از سنگ کم ترازو داشتن . (غیاث ). دغل ، زیرا که سنگ کم در ترازو دارد. (آنندراج ).مکار و حیله گر. با حیله...
خار ترازو. [ رِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خار آهنی که در ترازوی صرافان و زرگران و جوهریان باشد برای احتیاط وزن چیزی که آن را وزن کنن...
ترازو زدن . [ ت َ زو زَ دَ ] (مص مرکب ) چون روستائی در شهر وارد شود بازاریان ترازوی مس یا برنج بردارند و در قفای او روان شده آن ترازو را به...
چرب ترازو. [ چ َ ت َ ] (ص مرکب ) فروشنده ای که در وزن کردن کالا مشتری را مراعات کند. ترازوداری که جنس خود را هنگام توزین اندکی بیش از وز...
ترازو شدن . [ ت َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از برابر شدن دو غنیم باشد در شجاعت و زور. (برهان ). برابر و مقابل شدن دوغنیم چنانکه هیچ یک بر دی...
ترازو کردن . [ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ترازو ساختن . ترازو درست کردن : بس طفل کآرزوی ترازوی زر کندنارنج از آن خَرَد که ترازو کند ز پوست . خاق...
ترازو گشتن . [ ت َ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) ترازو شدن : نیم آگاه از زلف بلندش اینقدر دانم که از دلها ترازو گشت مژگان رسای او. صائب (از بهار عجم...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.