تسلی . [ ت َ س َل ْ لی ] (ع اِ) بی غمی و خرسندی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (ص ) دلخوش و خوش عیش ، مجاز است . (آنندراج ). آسوده . مطمئن . خشنود. شادکام
: مگر نسیم چمن همره آورد، ورنی
مشام شوق تسلی به جذب بو نشود.
طالب آملی (از آنندراج ).
زحسن شوخ تسلی مشو به دیدن خشک
گلی که میرود از دست ازو گلاب مگیر.
صائب (از آنندراج ).
هرگز آهوی نگاه تو نشد رام اسیر
دل خود را به چه صیاد تسلی دارد.
اسیر (از آنندراج ).
اگر چنانکه تسلی به حرف من نشوی
برم ز دست تو افغان به خسرو آفاق .
طاهر وحید (از آنندراج ).
دلم بوصل تسلی نبود زآنکه تمام
گل وصال ترا بوی از جدایی بود.
علی نقی کمره (از آنندراج ).
و رجوع به تسلا و تسلی و ترکیبات آن شود.