تشت . [ ت َ ] (اِ) آوند معروف و طشت معرب آن است . (غیاث اللغات ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). معروف ، طشت و تست معرب آن . (فرهنگ رشیدی ). ظرف فلزی بزرگ و پهن که گودیش کمتر از لگن است و به تازی طشت گویند و نیز لگن و طبق و خوان را گویند. (ناظم الاطباء). معرب آن طشت ، اوستا تشته
۞ (ظرف )، پهلوی تشت
۞ ، ارمنی تاس ، تشتک ،
۞ افغانی تشت
۞ ، بلوچی تاس
۞ ، نیز در عربی طاس از همین ریشه است . ایتالیایی تزء
۞ ، فرانسه تاس
۞ ... (از حاشیه ٔ برهان چ معین )
: تو چه پنداریا که من ملخم
که بترسم ز بانگ سینی و تشت .
خسروی .
بفرمود تا دردمیدند بوق
بیاورد پس تشتهای خلوق .
فردوسی .
سر کو ز فدا دریغ باشد
شایسته ٔ تشت و تیغ باشد.
نظامی .
تشت طلب کرد و یکی تیغ تیز
تشت دگر کرد بر آن گنج ریز.
امیرخسرو.
و رجوع به طشت و طست و ترکیبهای تشت شود.
-
تشت از بام افتادن ؛ کنایه از رسوا شدن باشد. (برهان ) (از فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). کنایه از فاش شدن راز. (آنندراج )
: بار دگر فتنه را تشت ز بام اوفتاد
خواب مرا بازبست دلبر بیدار من .
مولوی (از انجمن آرا).
چون بدید اورا خلیفه مست گشت
پس ز بام افتاد او را نیز تشت .
مولوی .
چو رازی در دهان عام افتاد
مکن پنهان که تشت از بام افتاد.
صاحب انجمن آرا.
تشت من چون آفتاب از دامن چرخ اوفتاد
ساده لوح آن کس که می خواهد کند رسوا مرا.
صائب (از آنندراج ).
-
تشت از بام افگندن ؛ کنایه از فاش کردن راز. (آنندراج )
: رسوای کوی عشق چو خورشید محشریم
از بام آسمان فلک ، افگنند تشت .
سلیم (از آنندراج )
-
تشت و آب خواستن ؛ کنایه از سفر بازآمدن . پا از گرد راه شستن . (آنندراج )
: دنیا خراب و دین بخلل بود، عدل تو
آباد کرد هر دو کنون تشت و آب خواه .
انوری (از آنندراج ).
-
تشت و سبو ؛ طشت و سبو. رجوع به همین کلمه شود.
-
تشت و طبق ؛ طشت و طبق . رجوع به همین کلمه شود.
-
تشت و طبق چیدن .
رجوع به طشت و طبق چیدن شود. و رجوع به تشت آتش ،تشت بلند، تشتچه ، تشت خان ، تشتخاناه ، تشتخانه ، تشتخوان ، تشتدار، تشت زدن ، تشت زر، تشت زرین ، تشت سرنگون ،تشت سیمین ، تشت نگون ، تشت و خایه و تشته شود.