تنعم . [ ت َ ن َع ْ ع ُ ] (ع مص ) به ناز زیستن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار). فراخ و آسان زندگانی گردیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مانند ترفّه و تمتع. (از اقرب الموارد). به ناز و نعمت پرورده شدن . (غیاث اللغات ). به ناز و نعمت زیستن . (آنندراج ). زندگانی فراخ و آسان وناز و نعمت . (ناظم الاطباء). ج ، تنعمات
: در نعمت تو اهل هنر در تنعمند
تو هم ز نعمت هنر اندر تنعمی .
سوزنی .
به تنعم جهلا را مستای
که ستودن به علوم و حکم است .
خاقانی .
اسکندر و تنعم و ملک دوروزه عمر
خضرو شعار مفلسی و عمر جاودان .
خاقانی .
تا از جمال مهد تو شروان جمال یافت
قحطش همه نعیم و نیازش تنعم است .
خاقانی .
در شبستان مرگ شد زآن پیش
که به بستان به صد تنعم شد.
خاقانی .
از تنعم نخفتی و به ترنم گفتی ... (گلستان ).
آنکه در راحت و تنعم زیست
او چه داند که حال گُرْسنه چیست ؟
(گلستان ).
دوام عیش و تنعم نه شیوه ٔ عشق است
اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی .
حافظ.
-
اهل تنعم ؛ کسانی که در ناز و نعمت و فراغ بال بسر برند. صاحبان نعمت و آسایش
: و این [ افراط طمث ] بیشتر، اهل تنعم را افتد که غذا نیک خورند و کاری با رنج نکنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
-
در تنعم بودن ؛ در ناز و نعمت بودن . (ناظم الاطباء). رجوع به دیگر ترکیبهای تنعم شود.
|| جُستن ، یقال : تنعمه بالمکان ؛ ای طلبه . || برهنه پای رفتن . || ستیهیدن به راندن ستور. || یقال : تنعم قدمه ؛ ای ابتذلها. || سازواری کردن ، یقال : اتیت ارضهم فتنعمتنی ؛ ای وافقتنی . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).