جادو
نویسه گردانی:
JADW
جادو. [ دَ ] (اِخ ) نام قبیله ای است که در هند میزیسته اند. ابوریحان هنگام شمارش ابواب کتاب بهارات گوید: الخامسة عشر موسل و هو تقاتل جادَوْ قبیلة باسدیو. (تحقیق ماللهندص 64 س 18 - 19). و نیز همو در ذکر باسدیو و حروف بهارات (بهارث ) از اساطیر هند باستان گوید: و لم یبق غیر الاخوة الخمسة فانصرف حینئذ باسدیو الی مرکزه و مات َ هو و قبیلته المعروفة بجادَو الاخوة الخمسة قبل تمام السنة. (تحقیق ماللهند ص 201 س 17 - 18). و نیز در ذکر همین اساطیر چنین آرد: و اما البرادة فانها انبتت بردیا و جاء جادَو الیها و شدوا منها حزَماً للجلوس و شربوا فوقعت .... (تحقیق ماللهند ص 203 س 5 - 6).
واژه های همانند
۱۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
جادو. (ص ، اِ) جادوی . آنکه جادو کند. افسونگر. جادوگر. عامل سحر. ساحر. صاحب آنندراج چنین آرد: جادو ساحر باشد و جادوی ساحری و سحر کردن و عوام سح...
پیر جادو. [ رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) پیرساحر. جادوی پیر. || (ص مرکب ) پیرْجادو در ساحری عمر گذارده . در جادویی بس ماهر : یکی نام او بی د...
فیل جادو. (اِ مرکب ) پیل جادو. (فرهنگ فارسی معین ). تصویری که بشکل فیل و تصویر دیگر اجزای او باشد. (آنندراج ). تصویر پیلی که تصویرات دیگر، ا...
سنگ جادو، سنگ فلاسفه، حجر الفلاسفه، سنگ حکما، یا حَجرٌ ََلیسَ یحجر، جسمی بودهاست که بهوسیله آن اجسام کمارزش را به اجسام پرارزش تبدیل میکردند. این ...
مرغ جادو. [ م ُ غ ِ ] (اِ مرکب ) این ترکیب در شعر ذیل از فردوسی آمده است اما معنی آن روشن نیست : اگر جادوئی باید آموختن به بند و فسون چشم...
پیل جادو. (اِ مرکب ) جادوی بزرگ : همانا شنیدی تو این داستان که با پیل جادو به هندوستان . فردوسی (از آنندراج ).|| صاحب آنندراج آرد: در تصو...
جادو کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سحر کردن . تسحیر. (دهار). افسون کردن . ساحری . رجوع به جادو شود.
چراغ جادو. [ چ َ / چ ِ غ ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چراغ علاءالدین .چراغی که علاءالدین ، پهلوان یکی از داستان های هزارویکشب با آن چراغ جا...
صورت جادو. [ رَ ت ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) صورتی که مصوران در آن صورت های دیگر حیوانات کشند و تمام آن صورت را صورت جادو خوانند و هر صو...
نرگس جادو. [ ن َ گ ِس ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) چشم محبوب . چشم سحار.