اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

جامه

نویسه گردانی: JAMH
جامه . [ م َ / م ِ ] (اِ) پارچه ٔ بافته ٔ نادوخته را گویند. (برهان ). در هندی باستان یم ۞ یا چردیش ۞ و غیره (بام ، حمایت ) است و در پهلوی جامک ۞ و یامک ۞ باشد. مولر بهتر توضیح داده و «جامه » را از کلمه ٔ پهلوی یامک ۞ = پارسی باستان یاهمه ۞ و یونانی زومه ۞ دانسته است . (از ذیل برهان چ معین ). ریشه ٔ کلمه در اوستایی بمعنی بام خانه و سقف و چتر هم می آید. (فرهنگ لغات شاهنامه ص 98). پارچه ٔ بافته ٔ نادوخته . (ناظم الاطباء). پارچه . قماش . نسیج . منسوج . پوشاک بافته . مال ذرعی . بَزّ. (نصاب ). جنان . سِفع. صِنع. (منتهی الارب ). صواع . (دهار). فراض . موضونه . طَنفَسَة. مَرَن . مِسْتَر. نِفاض . هَلبَسیسَه . هَلبَسیس . (منتهی الارب ) : و از وی [ نیشابور] جامه های گوناگون خیزد. (حدود العالم ). و از وی [ روم ] جامه ٔ دیبا و سندسی و میانی و طنفسه و جوراب وشلواربندهای با قیمت ، بسیار خیزد. (حدود العالم ).
ماهرویا بسر خویش ، تو آن خیش مبند
نشنیدی که کند ماه تبه جامه ٔ خیش .

کسائی (دیوان ص 87).


تو همی شعر گوی تا فردا
بخشدت خواجه جامه ٔ فافا.

بلجوهر.


چه جامه بریده چه از نابرید
که کس در جهان بیشتر زان ندید.

فردوسی .


که از تاج و از تخت و مهرو نگین
همه جامه ٔ روم و کشمیر و چین .

فردوسی .


من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید.

فرخی .


نتوان یافت از کدو کوداب
نه ز ریکاسه جامه ٔ سنجاب .

عنصری .


در دیه خسروآباد جامه ، نمط قالی بافند که در خراسان مثل آن نبافند. (تاریخ بیهقی ). اسبی قیمتی و بیست طاق جامه وبیست هزار درم بخشید. (تاریخ بیهقی ص 379). چند طاق جامه ٔ مرتفع قیمتی پیش من نهادند. (تاریخ بیهقی ). نماز دیگر آنروز صلتی از آن وی [خلیفه رسول ] رسولدار برد، دویست هزار درم و اسبی باستام زر و پنجاه پارچه جامه ٔ نابریده مرتفع... (تاریخ بیهقی ). از غزنین نامه رسید که جمله خزاین دینار و درم و جامه بخازنان ماسپرد. (تاریخ بیهقی ).
تنت چو تار است جانت پود تو جامه
جامه نماند چو پود دور شد از تار.

ناصرخسرو.


جامه است مثل طاعت و آهار بر او علم
چون جامه نباشد بچه کار آید آهار.

ناصرخسرو.


چنان افتاد که از آن جامه زن ملک کشمیر بخرید و بدوخت . (مجمل التواریخ ). ده سر اسب ، پنج با زین و پنج با جل و برقع و پنج سر اسب با جامه و ده تخت جامه . (تاریخ بیهق ).
مردی که هیچ جامه ندارد باتفاق
بهتر ز جامه ای که در او هیچ مرد نیست .

؟ (از یادداشت مؤلف ).


|| قبای پوشیدنی . (برهان ).رخت پوشیدنی . (آنندراج ) (غیاث ). رخت و لباس پوشیدنی . (انجمن آرا). مطلق رخت پوشیدنی . لباس . پوشش . پوشاک پوشیدنی . بالاپوش . کسوت . ثوب . ملبس . رخت :
چون جامه ٔ اسن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار بحاجت مراد خویش .

رودکی .


روی هریک چون دو هفته گرد ماه
جامه شان غفه سمورینشان کلاه .

رودکی .


موی سر جبغوت و جامه ریمناک
ازبرون سو باد سرد و بیمناک .

رودکی .


خلقانش کرد جامه ٔ زنگاری
این تند و تیز باد فرودنیا.

دقیقی .


با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست
بد مر آنرا که دل و جامه پلید است و پلشت .

کسائی .


اگر شوخ بر جامه ٔ من بود
چه باشد دلم از طمع هست پاک .

خسروی .


فلک مر جامه ای را ماند ازرق
ورا همچون طراز خوب کرکم .

منجیک .


بتن جامه ٔ خسروی کرد چاک
بسر بر پراکند تاریک خاک .

فردوسی .


همه جامه ها کرده پیروزه رنگ
دو چشمان پر از خون و رخ بادرنگ .

فردوسی .


وزآن پس گنهکار اگر بی گناه
نماند کسی نیز در بند شاه .
به زندانیان جامه دادی به نیز
سراپای دینار و هرگونه چیز.

فردوسی .


چو سر کفته شد غنچه سرخ گل
جهان جامه پوشید همرنگ مل .

عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 358).


غلامی سیصد از خاصگان دررسته های صفه ٔ نزدیک به امیر ایستادند با جامه های فاخرتر. (تاریخ بیهقی ص 290). دو مرد پیک راست کردند باجامه ٔ پیکان که از بغداد آمده اند. (تاریخ بیهقی ).
جامه برافکنده بر رژه چو درآمد
پس بتماشای باغ زی شجر آمد.

نجیبی .


مثل هست اینکه جامه تن زیان آید مر آنکس را
که سال و مه نباشد جز بخان این و آن مهمان .

ناصرخسرو.


ز دانش یکی جامه کن جانت را
که بی دانشی مایه ٔ کافریست .

ناصرخسرو.


چو تنت از عرض جامه دارد بدان
که مرجانت را جامه ٔ جوهری است .

ناصرخسرو.


بزرجمهر جز جامه هیچ چیزی قبول نکرد. (کلیله و دمنه ). دزدی فرصتی یافت و جامه ببرد. (کلیله و دمنه ). اما چون سوگند درمیان است از جامه خانه ٔ خاص ... برگیرم . (کلیله و دمنه ). فرخی را اسب با ساخت خاصه فرمود و دو خیمه و سه استر و پنج سر برده و جامه ٔ پوشیدنی و گستردنی . (چهارمقاله ).
نیست اندر جامه ٔ ازرق حفاظ و مردمی
چرخ ازرق پوش اینک عمر کاه جان ستان .

خاقانی .


کعبه بود سبزپوش او ز چه پوشد
جامه ٔ احرامیان که کعبه ٔ حال است .

خاقانی .


رخسار صبح را نگر از برقع زرش
کز دست شاه جامه ٔ عیدی است در برش .

خاقانی .


کس بغسل و تکفین و تدفین ایشان فرا نمیرسید و همه را با جامه ای که داشتند در زیر خاک میکردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 296).
عقابان سیه جامه زآهنگ او.

نظامی .


دل اگر شاد بود خانه چه دوزخ چه بهشت
رنج اگر دور زتن جامه چه پشمینه چه برد.

یغما.


چون ترا پنج حواس است کز آن داری حظ
پنج وصله ست ز تو جامه چنان برخوردار.

نظام قاری .


ز دولا کرد آب اندر خنوری
که شوید جامه را هر بخت کوری .

شهابی .


بهر رنگی که خواهی جامه می پوش
که من آن قد موزون می شناسم .

؟


- امثال :
آدم را بجامه نشناسند .
تعبیر رؤیای جامه ٔ سرخ شادی باشد . (از امثال و حکم دهخدا).
جامه از دروازه بیرون رود و نخ و سوزن آنرا بازگردانند .
جامه به اندازه ٔ قامت خوش است . (امثال و حکم دهخدا).
جامه ٔ سرخ مایه ٔ شادی است
سال و مه بخت ازو بآزادی است .

سنائی .


جامه ٔ غم کبود نیک آید
حنجره در سرود نیک آید.

سنائی (از امثال و حکم دهخدا).


دزد جامه نبرد . (کلیله و دمنه ).
|| فرش . لباس گستردنی . رخت پوشیدنی وگستردنی . (آنندراج ). رخت و لباس پوشیدنی و گستردنی عموماً. (انجمن آرا). رخت پوشیدنی و گستردنی . (غیاث اللغات ). بساط. فراش . رختخواب . بستر :
بچین در یکی مرد بد بیهمال
همی بافت آن جامه را هفت سال .

فردوسی .


بر آن جامه بر مجلس آراستند
نوازنده ٔ رود و می خواستند.

فردوسی .


از آن خوردن زهر با کس نگفت
یکی جامه افکند نالان بخفت .

فردوسی .


پس بساروج بیندود همه بام و درش
جامه یی گرم بیفکند پلاسین ز برش .

منوچهری .


و آن خانه را سپید کردند و مهره زدند که گویی هرگز آندیوارها نقش نبوده است و جامه افکندند و راست کردند. (تاریخ بیهقی ). خانه ای دید سپیدو پاکیزه مهره داده و جامه افکنده . (تاریخ بیهقی ).
|| جام . (برهان ). پیاله . ظرف . آبجامه . (یادداشت مؤلف ). صراحی . کوزه و کدوی شراب . (برهان ). و صراحی از آن جامه گویند که گویا جامه و رخت شراب است و این مجاز است و میتوان گفت که بدین معنی مرکب است از جام و های نسبت و مزید علیه جام نیز آمده . (آنندراج ). صراحی و پیاله ٔ شراب . بمعنی اخیر مزید علیه جام است . (غیاث اللغات ). مانند کوزه باشد که شراب در وی کنند. (صحاح الفرس ). پیاله ٔ شراب . (شرفنامه ٔ منیری ). آوندی مانند کوزه که در وی شراب کنند. (شرفنامه ٔ منیری ):
چو خون جامه به جام اندرون فروریزی
هوای ساغر صهبا کند دل ابدان ۞ .

منجیک .


از جامه ٔ شرابت یک نم هزار دریا
وز خامه ٔ عطایت یک خط هزار کشور.

بدر جاجرمی .


خلق بر یاد خلق او خورده
هر چه در جام کرده از جامه .
|| خیمه :
یکی جای خرم بپرداختند
ز هر گونه ای جامه ها ساختند.

فردوسی .


|| و با عدد ترکیب شود و معنی اندازه دهد :
کفن باید ورا سی جامه کرباس .

سوزنی .


- آب جامه ؛ جام آبخوری .
- آهن جامه .
- پاجامه ؛ پی جامه . پاجام .
- پایجامه . پا جامه ؛ بی جامه :
غم گریزد چو اوشود خندان
بتک پای جامه در دندان .

سنایی .


- خلقان جامه ؛ جامه ٔ کهنه :
صاحب دل و نیک سیرت و علامه
گو کفش دریده باش و خلقان جامه .

سعدی .


- دیوجامه ؛ نوعی پوشش .
- دست جامه . (فردوسی ).
- زرجامه ؛ جامه ٔ زر. (فردوسی ).
- زیرجامه ؛ شلوار.
- شیرجامه ؛ پستان زنان .
- جامه به دندان گرفتن .
- جامه دریدن :
یک جامه بدر به نیک نامی
باقی دگر خودت میدانی .

؟


- جامه قبا کردن .
- کاغذین جامه ؛ جامه ٔ کاغذی . رجوع به همین کلمه در ردیف خودش و جامه ٔ کاغذین شود.
- کهن جامه ؛ جامه ٔ کهنه . جامه ٔفرسوده :
که چون عاریت برکنند از سرش
بماند کهن جامه ای در برش .

سعدی .


کهن جامه ٔ خویش پیراستن
به از جامه ٔ عاریت خواستن .

سعدی .


- نظیف جامه ؛ جامه ٔ پاکیزه . پیراهن تمیز.لباس پاکیزه :
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی ، بدیعصورت و خویی .

سعدی .


- همجامه ؛ هم بستر. هم رختخواب . آن که با کسی در یک فراش خوابد :
نه بیگانه گر هست فرزند و زن
چو همجامه گردد شود جامه کن .

نظامی .


رجوع بذیل هر یک از این ترکیبات شود.
- امثال :
آدمی را بجامه نشناسند .
جامه به اندازه ٔ قامت خوش است .
گرگ در جامه ٔ میش .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۵۴ مورد، زمان جستجو: ۱.۴۶ ثانیه
جامه دار، متصدی تهیه و نگهداری لباسهای شاه و خلعتهایی که به کارگزاران حکومتی اعطا می شد؛ در دوران متأخر، مسئول نگهداری لباس در حمام . تعابیری از قبیل...
هم جامه . [ هََ م َ / م ِ ] (ص مرکب ) هم زیست . دوتن که وسایل زندگی و جامه ٔ مشترک دارند. || هم خواب . دو تن که در یک بستر خوابند : نه بیگ...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
بی جامه . [ م َ / م ِ ] (ص مرکب ) بدون لباس . برهنه برهنه : گدایان بی جامه شب کرده روزمعطرکنان جامه بر عودسوز. سعدی .بی جامه ٔ نکو نتوان شد ...
تن جامه . [ ت َ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) لباس و پوشاک و کرته و زیرقبایی . (ناظم الاطباء) : در حال سی دینار فرستاد که این را به بهای تن جامه ...
جامه تن . [ م َ / م ِ ت َ ] (نف مرکب ) بافنده ٔ جامه . کسی که لباس بافد. : نساج نسبتم که صناعات فکر من اِلاّ ز تار و پود خرد جامه تن نیند.خاق...
جامه شو. [ م َ / م ِ ] (نف مرکب ) جامه شوینده . رخت شوی . لباس شوی . جامه شوی . قصار. گازر.
جامه کن . [ م َ / م ِ ک َ ] (اِ مرکب ) آنجای از حمام که در آن لباس میکنند و میپوشند. (ناظم الاطباء). جامه خانه ٔ حمام . (آنندراج ). سربینه . رخت...
جامه کوب . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) چوبی است که گازران هنگام شستن ، جامه یا لباس را بدان کوبند. جومه کو (در لهجه ٔ محلی گناباد خراسان ). کوتن...
جامه گاه . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) توشه خانه . جارختی . مکانی که جامه و رخت در آن نهند.
« قبلی صفحه ۱ از ۱۶ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.