اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

جعن

نویسه گردانی: JʽN
جعن . [ ج َ ] (ع اِ) درهم کشیدگی و فروهشتگی در پوست و جسم . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). از این ماده فعل بکار نمیرود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۵۳ مورد، زمان جستجو: ۱.۰۲ ثانیه
جان شما. [ ن ِ ش ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) یعنی سوگند بجان شما. (شرفنامه ٔ منیری ). این عبارت در جایی استعمال کنند که کسی چیزی را بکسی ب...
جان شکار. [ ش ِ ] (نف مرکب ) شکارکننده ٔ جان . گیرنده ٔ جان . جان شکر. (فرهنگ ضیاء) : زلفش کمند دلبند و غمزه اش ناوک جان شکار. (سندبادنامه ص 2...
جان سوزی . (حامص مرکب ) عمل جانسوز : رای تو بکین توزی دارد سر جانسوزی چون نیست لبت روزی هم رای تو اولی تر. خاقانی .رجوع به جان سوز شود.
جان سختی .[ س َ ] (حامص مرکب ) دیرمیری . رجوع به جان سخت شود.
جان سپار. [ س ِ ] (نف مرکب ) جان سپارنده . جان دهنده . فدائی : ای خسروی که ملک ترا جانسپار گشت وز رنج گشت حاسد تو جانسپار تیغ. مسعودسعد.رغبت ...
جان سپوز. [ س ِ ] (نف مرکب ) مهلت بخش جان : خورش دادشان اندکی جان سپوزبدان تا گذارند روزی بروز. فردوسی .مؤلف فرهنگ شاهنامه آرد: ولف در لغ...
جان ستان .[ س ِ ] (نف مرکب ) جان ستاننده . روح ستاننده . کشنده . آنکه یا آنچه جان ستاند. قاتل . قابض روح : بگفت این و بر کرد کوه گران بچنگ ا...
جان دوست . (ص مرکب ) دوستدار جان . آنکه جان خود را عزیز میدارد : من که جان دوستم نه جانان دوست با تو از عیبه برگشادم پوست .نظامی (هفت پیکر...
جان جانی . (ص مرکب ) جانی جانی . در تداول عوام بدوستی که کمال یگانگی دارد گفته شود؛ چنانکه دوست جانی جانی گویند یعنی دوست یکدل و یکجان ...
جان پین . [ پ ِ ] (اِخ ) ۞ یکی از دانشمندان که قسمتی از اشعار حافظ را به انگلیسی ترجمه کرده است ، و آن بسال 1901 م . بطبع رسیده . (از سعد...
« قبلی ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ صفحه ۹ از ۳۶ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ۱۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.