اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

حبل

نویسه گردانی: ḤBL
حبل . [ ح َ ] (ع اِ) رسن . (دهار) (معجم البلدان ). طناب . ریسمان . آنچه به آن بندند. بند :
چو کشتیی که حبل او ز دم او
شراع اوسرون او قفای او.

منوچهری .


آل رسول خدای حبل خدایست
گرش بگیری ز چاه جهل برآئی .

ناصرخسرو.


حبل ایزد حیدر است او را بگیر
وز فلان و بوفلان بگسل حبال .

ناصرخسرو.


گه حبل بگردن بر، مانند شتربان
گه بار به پشت اندر، ماننده ٔ استر.

ناصرخسرو.


برکشم مرترا بحبل خدای
بثریا ز چاه سیصد باز.

ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 204).


کی بدترین حبائل شیطان کند طلب
آنکس که با حمایل سلطان بود برش .

خاقانی .


بر زمین آمد آنچنان حبلی
هر کدوئی بشکل چون طبلی .

نظامی .


دلوچی و حبل چی و چرخ چی
این مثالی بس رکیک است ای غوی .

مولوی .


گفت یارب بیش از این خواهم مدد
تا ببندمشان بحبل من مسد.

مولوی .


پای داری چون کنی خود را تولنگ
دست داری چون کنی پنهان تو حبل .

مولوی .


بحبل ستایش فرا چه مشو
چو حاتم اصم باش و غیبت شنو.

سعدی .


کله دلو کرد آن پسندیده کیش
چوحبل اندرآن بست دستار خویش .

سعدی .


|| حبلک علی غاربک ؛ صیغه ٔ طلاق بود در قدیم . مثل اینکه درفارسی در غیر مورد طلاق گفته میشود: افسارت بگردنت . یعنی امر و کار تو با تو. ج ، حبال ، حبول ، احبل ، احبال . || ریگ توده ٔ دراز کشیده . آن ریگ که بر زمین چون رسنی بود. (آنندراج ). || عهد. (ترجمان جرجانی ). پیمان . (معجم البلدان ). || زینهار. امان . (معجم البلدان ). ذمة. || گرانی بلا. سختی . ج ، حبول ، حبال . || پیوستگی . وصال . ضد هجر. || کتف یا آن نشیب میان گردن و سر کتف که براماند یا پئی که میان گردن و دوش باشد. || نامه . کتاب . || رگ . حبل الورید، رگی است در گردن . پی . || رگی در ذراع . و فی المثل : هو علی حبل ذرایحک ؛ ای فی القرب منک . || استادنگاه اسپان رها، پیش از دوانیدن . || درخت انگور. (آنندراج ). حبل . || وسیله . راه . || رباط. || الرمل المستطیل . (معجم البلدان ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
حبل . [ ح َ ] (ع مص ) بار گرفتن . آبستن شدن . (دهار) (زوزنی ). باروری . حمل . آبستنی . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). رجوع به ج 2 تذکره ٔ ضریر انط...
حبل . [ ح َ ب َ ] (ع اِ) درخت انگور. حَبل . || امتلاء. || خشم . || اندوه . (منتهی الارب ). || بار شکم . ج ، احبال . و فی الحدیث : نهی عن ...
حبل . [ ح َ ب َ ] (ع مص ) حبل از خمر؛ پر گشتن از شراب . || حبل مراءة؛ آبستن گشتن زن .
حبل . [ ح ُ ] (ع اِ) ج ِ حُبْلَة.
حبل . [ ح ِ ](ع اِ) سختی . || بلا. ج ، حبول . || دانشمند. زیرک . داهیه ای از رجال . (منتهی الارب ). ج ، حبول . (اقرب الموارد). || القائم عل...
حبل . [ ح ُ ب َ] (ع اِ) ج ِ حُبلَة مانند برقة و برق . میوه ٔ درخت عضا باشد. و در حدیث سعد آمده : اتینا النبی (ص ) مالنا طعام الاّ حبلة و ورق السم...
حبل . [ ح َ ] (اِخ ) (...عرفة) موضعی به عرفات است . ابوذویب هذلی درباره ٔ آن گفته : فروحها عند المجاز عشیةتبادر اولی السابقات الی الحبل .و ح...
حبل . [ ح َ ] (اِخ ) موضعی است در کنار شاطی فیض به بصره . (معجم البلدان ). موضعی است به بصره ، به رأس میدان زیاد شهرت دارد. و بعضی گفته ...
حبل . [ ح ُ ب َ ] (اِخ ) موضعی به یمامة است . در حدیث سراج بن مجاعةبن مرارةبن سلمی از پدراز جد وی آمده که : نزد پیغمبر شدم او غورة و غرابة و...
حبل . [ ] (اِخ ) شهرکی است [ به عراق ] کم آبادانی و بیشتر مردم او کردانند. (حدود العالم ). || نقطه ای در اطراف طهیثا و نزدیک جنبلاء و واسط ...
« قبلی صفحه ۱ از ۴ ۲ ۳ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.