اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

حر

نویسه گردانی: ḤR
حر. [ ح ُرر ] (ع ص ، اِ) آزاد. خلاف بنده . (ترجمان عادل بن علی ) (منتهی الارب ). خلاف رقیق و عبد و برده . || آزادمرد. || جوانمرد. کریم . (منتهی الارب ) (نشوءاللغة ص 153). رجوع به آزاده شود. ج ، اَحرار، حِرار : کتب علیکم القصاص فی القتلی الحر بالحر و العبد بالعبد. (قرآن 178/2).
تمسک ان ظفرت بودّ حرّ
فان الحر فی الدنیا قلیل .

؟ (از اقرب الموارد).


ای دریغ آن حرهنگام سخا حاتم فش
ای دریغ آن گو هنگام وغا سام گراه .

رودکی .


اگر نسبتم نیست یا هست حرم
اگر نعمتم نیست یا هست رادم .

عسجدی .


تا پای نهندبر سر حران
با کون فراخ گنده و ژنده .

عسجدی .


۞
مرا گوئی اگر دانا و حری
به یمگان چون نشینی خوار و بی یار.

ناصرخسرو.


منشاء عشق جان حر باشد
مرد کشتی چه مرد دُر باشد.

سنائی .


صدف آمد حروف و قرآن دُر
نشود مایل صدف دل حر.

سنائی .


بعد از آن گفتش که ای سالار حر
چیست اندر پشت این انبان پر.

مولوی .


چشم از این آب از حول حر می شود
عکس می بیند سبد پر می شود.

مولوی .


هست مردی گفت این بازار پر
مردمانند آخر ای دانای حر.

مولوی .


چون برای خود کنی این طاس پر
خون نباشد آب باشد پاک و حر.

مولوی .


تا سبک گردد جوال و هم شتر
گفت شاباش ای حکیم اهل حر.

مولوی .


مولای منست آن عربی زاده ٔ حر
کآخر بدهان حلو میگوید مر.

سعدی .


رضا و ورع نیکنامان حر
هوی و هوس رهزن و کیسه بر.

(بوستان ).


|| برگزیده . برگزیده ٔ هر چیز و بهتر آن .(منتهی الارب ): حرالفاکهة؛ خیارها. (اقرب الموارد). || اسب نیکو. || کبوتربچه . || آهوبره . || ماربچه . || کار نیکو: ما هذا منک بحر؛ ای بحسن و جمیل . || چَرغ . باز. (منتهی الارب ). نوعی مرغ است . صقر. (نشوءاللغة العربیة صص 152-153). || جُمَیْل حر؛ مرغی است و بکسر حاء نیز آمده است . (منتهی الارب ). رجوع به جُمَیْل شود. || سیاهی بالای گوش اسب . (منتهی الارب ). || ساق حر؛ قمری نر. || عین حر؛ طائری است . (اقرب الموارد). || طین حر؛ گِل بی ریگ . (منتهی الارب ). خاک پاکیزه . گِل پاکیزه . خاک خالص . خاک بی آمیغ : بعض خاکها که پاکیزه است و آنرا بتازی الطین الحر گویند، میل به تری و نرمی دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || حرالطین ؛ برگزیده ٔ گل . || حرالرمل ؛ میانه ٔ ریگ . برگزیده ٔ آن . میانه ٔ توده ٔ ریگ . (منتهی الارب ). || حرالدار؛ میان خانه . (اقرب الموارد). || حرالوجه ؛ رخساره . || حرالبقل ؛ تره ها که خام خورند چون گندنا و ترب و ترخان و نعناع و مرزه و زردک . ج ، احرارالبقول . (منتهی الارب ). || (اصطلاح صوفیه ) تهانوی گوید: حریت نزد سالکین بریدن خاطر است از وابستگی آن باسوی اﷲ بطور کلی . پس بنده در حریت وقتی رسد که غرضی از اغراض دنیوی ویرا نماند، و پروای دنیا و عقبی ندارد، زیرا چیزی که تو در بند آنی بنده ٔ آنی . و در انسان کامل گوید: آزاده آن است که هشت چیز ویرا بکمال شود: اقوال ، افعال ، معارف ، اخلاق نیک ، ترک ، عزلت ، قناعت و فراغت . اگر کسی چهار اول را داشته باشد، آنرا بالغ گویند نه آزاده . آزادگان دو طایفه اند، بعضی خمول اختیار کنند و از اختلاط اهل دنیا و قبول هدایای ایشان احتراز نمایند و میدانند که صحبت اهل دنیا تفرقه افزاست ، و بعضی رضا و تسلیم پیشه کنند، و دانند که آدمی را وقتی کاری پیش آید که نافع باشد، اگرچه در نظر او ضار باشد: عسی ان تکرهوا شیئاً و هو خیر لکم ۞ . پس اختلاط اهل دنیا و عدم اختلاط آنها نزد ایشان برابر است و همچنین قبول هدیه و رد آن . بدان که بعضی ملاحده میگویند که چون بنده به مقام حریت رسد، از وی بندگی زائل گردد، و این کفر است ،زیرا که بندگی از حضرت رسالت پناه (ص ) زائل نشد، دیگری که باشد تا در این مقام دم زند. آری بنده چون به مقام حریت رسد از بندگی نفس خویش آزاد گردد، یعنی آنچه نفس بر آن فرمان میدهد او بر آن نرود، بلکه او مالک نفس خود شود، و نفس مطیع و منقاد او گردد، تکلیف و مشقت عبادت از او دور شود و در عبادت ، نشاط و آرام ماند و عبادت با نشاط بجای آورد. و الحریة نهایة العبودیة فهی هدایةاﷲ العبد عند ابتداء خلقه . کذا فی «مجمعالسلوک » فی بیان الطریق . (کشاف اصطلاحات الفنون ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۲ ثانیه
حر. [ ح ُرر ] (اِخ ) ابن یزید ریاحی . سردار طلیعه ٔ سپاه عبیداﷲبن زیاد بود و به سپاه ابوعبداﷲحسین بن علی (ع ) پیوست و در رکاب او به یوم الطف...
حر. [ ح ُرر ] (اِخ ) ابن یوسف ثقفی . (منتهی الارب ) (معجم البلدان در حر).
حر. [ ح َ رِن ْ ] (ع ص ) انه لَحَر بکذا و حری بکذا و حَر ان یفعل کذا؛ ای جدیر و خلیق . (اقرب الموارد).
حسن حر.[ ح َ س َ ن ِ ح ُ ر ر ] (اِخ ) ابن حسینی عاملی . درگذشته ٔ 1298 هَ . ق . دیوان شعر دارد. (ذریعه ج 9 ص 239).
دشت حر. [ دَ ح ُ ] (اِخ ) نام دشتی است حاصلخیز در دهستان باباجانی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاه . این دشت در 25 هزارگزی جنوب شرقی ده شیخ و...
ساق حر. [ ق ِ ح ُرر ] (اِ مرکب ) قمری نر. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). نر از فاخته هاست بواسطه ٔ آنکه حکایت صدای او ساق حر است . (شرح قاموس...
طین حر. [ ن ِ ح ُرر ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) ۞ محمدبن عبدون گوید: طین حر طین علک خالص از رمل بود. مؤلف گوید: گِلی است نزدیک در شیراز ...
علی حر. [ ع َ ی ِ ح ُ ر ر ] (اِخ ) ابن حسن بن علی بن محمد حرعاملی . عالم و شاعر و نثرنویس بود. وی در سال 1048 هَ . ق . در راه مکه درگذشت . ا...
علی حر. [ ع َ ی ِ ح ُرر ] (اِخ ) ابن سعیدبن محمدبن احمدبن محمدبن حسن بن محمدبن علی بن محمدبن حسین بن عبدالسلام بن عبدالمطلب حرعاملی جبعی...
علی حر. [ ع َ ی ِ ح ُرر ] (اِخ ) ابن محمد حرعاملی کرکی . نویسنده و ادیب و شاعر بود و بسال 1015 هَ .ق . درگذشت . او را مجموعه ٔ اشعاری است . (از...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۶ ۳ ۴ ۵ ۶ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.