حس
نویسه گردانی:
ḤS
حس . [ ح َ س س ] (ع مص ) حیله ای که حذاقت و جودت نظر و قدرت بر تصرف باشد. (منتهی الارب ). حیله کردن . || ائت به من حسک و بسک ؛ ای من حیث شئت . (منتهی الارب ). یقال جاء من حسه و بسه ؛ ای من حیث شاء. (مهذب الاسماء). || حس بخبر؛ یقین دانستن آن را و بی گمان شدن . || بخشودن بر. بخشودن . (تاج المصادر بیهقی ). || حس بَرد کَلارا؛ سوختن سرما نبات را. اب انستاس کرملی این کلمه را از ریشه ٔ «ایس » در زبان انگلیسی و آلمانی شمرده است . (نشوءاللغه ص 73). || حس شی ٔ؛ دریافتن حس و حرکت آن شی ٔ. || انداختن بر آتش تا بپزد؛ چنانکه گوشت را. || حس نار؛ گستردن آتش بر بالای کوماج و کباب و مانند آن تا پخته شود و آن است مثل مشهور: لولا الحس ما بالیت بالدس . || گوشت بر آتش افکندن . (تاج المصادر بیهقی ). || به حیلة کشتن . بکشتن .(تاج المصادر بیهقی ). کشتن . (مهذب الاسماء) (ترجمان عادل ). || از خانمان برکندن کسی را. از میخ برکندن . || ستور خاریدن به شانه ٔ ستورخار و افشاندن خاک از آن . بشانه کردن ستور. (تاج المصادر بیهقی ). تیمار کردن . || کشتن سرما ملخ را. || آتش به چوبی گردانیدن . || حرکت . جنبش . حرکت کردن . || آواز نرم . گذشتن چیزی که در گوش خورد و بدیدن نیاید، آواز نرم کردن : پس سلام بداد [ ابن سماک ] که چراغ دیده بود و حس مردم شنیده ، روی بگردانید و گفت سلام علیکم . (تاریخ بیهقی ص 524). وچون سنجاق و بابخونویین از دجله بگذشتند بغدادیان حس ایشان بیافتند پنداشتند پادشاه هلاکوست که به آن طرف گردید. (جهانگشای جوینی ). || پس درد. و آن دردی است که بعد از ولادت طفل حادث شود زنان را. پس درد زچه . دردی که زنان را بعد از وضع حمل حادث شود.وجعی که نفسا را دست دهد پس از بار نهادن . درد از پس زه . دردی که زاهو را باشد پس از ولادت بچه . آواز و دردی که بعد از ولادت طفل حادث شود زنان را. (اقرب الموارد) (کشاف اصطلاحات الفنون ). || سرما که گیاه را بسوزاند. برودت سخت که نبات را بسوزد. (تاج المصادر بیهقی ). سرما که کشت و گیاه را بسوزد. (مهذب الاسماء). || یقین کردن به چیزی . || بخشیدن . مهربان شدن . بخشودن . (زوزنی ). مهربان گشتن . (زوزنی ). بخشودن . (تاج المصادر بیهقی ). || تنگدلی نمودن بر کسی . || چیز: الحق الحس بالاس ؛ یعنی اذا جائک شی ٔ من ناحیة فافعل مثله .
واژه های همانند
۲۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
حس . [ ح ِ س س ] (ع اِ) دریافت . دریافتن . تأثر. آگاه شدن . اندریاب . (دهار). درک . ادراک . بیافتن . و برخی آن را معرب هوش دانسته اند. یافتن ....
حس . [ ح َ س س ] (ع صوت ) آخ ! اُخ ! اوخ ! اوف !کلمه ای است که در گاه ناگهان خلیدن خار به تن و سوختن به اخگر و جز آن بر زبان رانند، اظه...
حس . [ ح َ ] (اِخ ) جائی نزدیک الحساء. ابن مسکویه گوید: و وردالخبر بخروج ابی طاهر بنفسه یوم الاربعاء لثلاث عشرة لیلة بقیت من شهر رمضان فنزل...
اصحاب حس . [ اَ ب ِح ِس س ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) در اصطلاح فلسفه کسانی را گویند که فقط مُدْرَکات حس و تجربه را معتبر شمرده و هر گونه ن...
بی حس . [ ح ِ / ح ِس س ] (ص مرکب )عاجز از احساس کردن . (ناظم الاطباء). که چیزی را درنیابد. رجوع به حس شود. || کودن و گول . (ناظم الاطباء)...
پنج حس . [ پ َ ح ِس س ] (اِ مرکب ) پنج قوتهای دریافت و آن سمع است و بصر و شم و ذوق و لمس . حواس خمسه : کان دین را مایه ای همچون بدن را ...
حس شامة. [ ح ِس ْ س ِ م م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شم . بویائی . قوه ای که بدان تمییز روایح کنند. وآن یکی از حواس خمسه ٔ ظاهره است . رجو...
حس کردن . [ ح ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) احساس کردن . کنایت از فهمیدن .
حس نملی . [ ح ِس ْ س ِ ن َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مورمور شدن . احساس مورمور. گزگز. حالت سوزن سوزن شدن .
حس ذائقة. [ ح ِ س س ِ ءِ ق ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) ذوق . چشائی . قوه ٔ تمییز طعوم . یکی از حواس خمسه ٔ ظاهری . رجوع به حس شود.