حسن . [ ح َ س َ ] (ع ص ) نعت مذکر از حُسن . حَسین . حُسان . حُسّان . حاسِن . حَسنان . خوب . نیکو. نیک . خوبروی . خوش . صاحب جمال
: شعر او چون طبع او هم بی تکلف هم بدیع
طبع او چون شعر او هم با ملاحت هم حسن .
منوچهری .
تو بزرگی و نیکنامی و عز
به سخا یافتی و خلق حسن .
فرخی .
از صحبت دوستی برنجم
کاخلاق بدم حسن نماید.
سعدی (گلستان ).
نزدیک من آنست که هر جرم و خطائی
کز صاحب وجه حسن آید حسن است آن .
سعدی .
|| هر فعلی که فاعل را در کردن حرجی نباشد، آن را حسن خوانند و الا قبیح . (نفائس الفنون در علم اصول ). سیی ٔ. رجوع به نجیب شود. ج ، حِسان .