اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

حسن

نویسه گردانی: ḤSN
حسن . [ ح َ س َ ] (ع ص ) نعت مذکر از حُسن . حَسین . حُسان . حُسّان . حاسِن . حَسنان . خوب . نیکو. نیک . خوبروی . خوش . صاحب جمال :
شعر او چون طبع او هم بی تکلف هم بدیع
طبع او چون شعر او هم با ملاحت هم حسن .

منوچهری .


تو بزرگی و نیکنامی و عز
به سخا یافتی و خلق حسن .

فرخی .


از صحبت دوستی برنجم
کاخلاق بدم حسن نماید.

سعدی (گلستان ).


نزدیک من آنست که هر جرم و خطائی
کز صاحب وجه حسن آید حسن است آن .

سعدی .


|| هر فعلی که فاعل را در کردن حرجی نباشد، آن را حسن خوانند و الا قبیح . (نفائس الفنون در علم اصول ). سیی ٔ. رجوع به نجیب شود. ج ، حِسان .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱,۷۲۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۴۱ ثانیه
حسن . [ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن منزول مکنی به ابوعلی مازنی . او راست : تحفةالملوک که در 1155 هَ . ق . نگاشته وخود آن را شرح کرده است ....
حسن . [ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن هارون . رجوع به حسن مهلبی شود.
حسن . [ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن یحیی بن علیم . رجوع به حسن بطلیموسی شود.
حسن . [ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن یحیی بن حسن بن جعفربن عبیدﷲ حسینی ، مکنی به ابومحمد بغدادی معروف به ابن اخی طاهر. از سادات شیعه ٔ امام...
حسن . [ ح َ س َ] (اِخ ) ابن محمد اصفهانی . رجوع به حسن تاجا شود.
حسن . [ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدباقر. رجوع به حسن مدرس شود.
حسن . [ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدباقربن عبدالمطلب . رجوع به حسن عریضی شود.
حسن . [ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمد بشتاکی بدرالدین ابومحمد حنفی . مفتی در دارالعدل حلب بود و در 772 هَ . ق . درگذشت . (دررالکامنة ج 2 ص 44).
حسن . [ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدجعفر استرآبادی . رجوع به حسن شریعتمدار شود.
حسن . [ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدحافظ. رجوع به حسن حلوانی شود.
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.