حیف . [ ح َ ] (ع اِ) دریغ. (آنندراج ). افسوس . (آنندراج ). در تداول فارسی کلمه ای است برای نشان دان تحسر و تأسف . دریغا
: حاصل عمر تلف کرده و ایام بلهو
گذرانیده بجز حیف و پشیمانی نیست .
سعدی .
عالم بیخبری طرفه بهشتی بوده ست
حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم .
صائب .
خوش گلشنی است حیف که گلچین روزگار
فرصت نمیدهد که تماشا کند کسی .
؟
حیف از توکه ارباب وفا را نشناسی
ما یار تو باشیم و تو ما را نشناسی .
؟
و با لفظ خوردن و بردن بصله ٔ بر استعمال گردد. (آنندراج )
: تا چشم را به خنجر رو آب داده ام
آبی نخورده ام که نخوردم هزار حیف .
شاپور طهرانی (از آنندراج ).
گر همه خلق جهان بر من و تو حیف برند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما.
حافظ.
-
حیف آمدن ؛ دریغ آمدن
: حیف می آید مرا کان دین پاک
در میان جاهلان گردد هلاک .
مولوی .
-
حیف بردن ؛ تأسف خوردن وندامت کشیدن
: حیف بردن زکاردانی نیست
با گرانان به از گرانی نیست .
سعدی .
-
حیف بودن ؛ دریغ بودن
: مکن که حیف بود دوست از خود آزردن
علی الخصوص مر آن دوست را که ثانی نیست .
سعدی .
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار.
سعدی .
چون تو درخت دلستان تازه بهار و گل فشان
حیف بود که سایه ای بر سر ما نگستری .
سعدی .
غم دنیای دنی چند خوری باده بخور
حیف باشد دل دانا که مشوش باشد.
حافظ.
حیف است بلبلی چون من اکنون در این قفس
با این لسان عذب که خامش چو سوسنم .
حافظ.
-
حیف خوردن ؛ پشیمان شدن . افسوس خوردن
: هرکه نداند سپاس نعمت امروز
حیف خورد بر نصیب و نعمت فردا.
سعدی .
بیا و سلطنت از ما بخر به مایه ٔ حسن
وزین معامله غافل مشو که حیف خوری .
حافظ.
|| انتقام . (آنندراج ). و با لفظ کشیدن و گرفتن بصله ٔاز مستعمل است . (آنندراج )
: میکشد از عشق حیف خود دل بیتاب ما
میکند خون در دل آتش بگردیدن کباب .
صائب (از آنندراج ).
این چه عدل است و چه انصاف که این چرخ بلند
حیف مستان همه از مردم هشیار گرفت .
مسیح کاشی .
شاپور حیف ها به من از روزگار رفت
گر زندگی بود کشم از روزگار حیف .
شاپور (از آنندراج ).
|| (اِمص ) بی انصافی . زبردستی . تعدی . (ناظم الاطباء).