خسته . [ خ َ ت َ
/ ت ِ ] (اِ) استخوان خرماو شفتالو و زردآلو و امثال آن . (برهان قاطع). هسته
۞ . (از ناظم الاطباء). عَجَم . تکس . تکسک . تخم . حب . نواة. (یادداشت بخط مؤلف ). خذف ؛ سنگریزه و خسته ٔ خرما و مانند آن انداختن به انگشتان یا به چوبی . فرصد؛ خسته ٔ مویز. خضعه ؛ خرمابن رسته از خسته . جرام ؛ خسته ٔ خرما. فصیص ؛ خسته ٔ خرما صاف و پاکیزه گویی روغن مالی . هُبر؛ خسته ٔ انگور. (منتهی الارب ). || (ص ) زمینی که آن را شیار کرده باشند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). زمینی که آنرا شیار کرده باشند یا مردم و حیوانات بر زبر آن آمدو شد نموده و خاک آن در زیر پای آدم و اسب و دیگر حیوانات نرم شده باشد. (فرهنگ جهانگیری )
: نی از غبار خسته بیرون شدی بزور
نی از زمین خسته برانگیختی غبار.
انوری (از فرهنگ جهانگیری ).
قدمگاهش زمین را خسته دارد
شتابش چرخ را آهسته دارد.
نظامی .
|| (ن مف ) آزرده . متألم . رنجیده . دلتنگ . دل آزرده . پردرد. (یادداشت بخط مؤلف )
: سپهبد چو گفتار ایشان شنید
دل لشکر از تاجور خسته دید.
فردوسی .
چو رستم دل گیو را خسته دید.
فردوسی .
وزان روی پیران پر از درد و خشم
دل از درد خسته پر از آب چشم .
فردوسی .
از دل خسته و روان نژند
خویشتن در نگارخانه فکند.
عنصری .
خسته ٔ دنیا و شکسته ٔ جهان
جز که بطاعت نپذیرد لحام .
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 307).
خسته ام نیک از بد ایام خویش
طیره ام بر طالع پدرام خویش .
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 797).
گفتی اگر خسته ای غم مخور این سخن سزد
خودبدلم گذر کند غم به بقای چون تویی .
خاقانی .
چنان کاین خسته را دلشاد کردی
امیدم هست کز خود شاد گردی .
نظامی .
بحال دل ِ خستگان درنگر
که روزی تو دلخسته باشی مگر.
سعدی (بوستان ).
این جا تن ضعیف و دل خسته می خرند.
-
خسته جگر ؛ دردمند. دلتنگ . دل سوخته . سوخته جگر
: نهانی ز سودابه ٔ چاره گر
همی بود پیچان و خسته جگر.
فردوسی .
جگرخسته ام زین سخن پر ز درد
نشسته بیکسوی بیخواب و خورد.
فردوسی .
چو آمد بدان شارسان پدر
که رخسار پرآب و خسته جگر.
فردوسی .
رجوع به همین عنوان شود.
-
خسته دل ؛ دلسوخته . دردمند. دلتنگ
: که هستند ایشان همه خسته دل
بتیمار بربسته پیوسته دل .
فردوسی .
وزان پس بفرمود تا گرگسار
شود خسته دل پیش اسفندیار.
فردوسی .
رجوع به همین عنوان شود.
-
خسته روان ؛ دلتنگ . غمین . غمگین . ناشاد.غصه دار
: همه نامداران ایرانیان
از آن رزم گشتند خسته روان .
فردوسی .
رجوع به همین عنوان شود.
-
دل خسته ؛ غمناک . غمین . سخت غمگین
: روان گشت و دل خسته از روزگار
همی رفت گریان سوی مرغزار.
فردوسی .
از آنجا که شه دل در او بسته بود
ز تیمار بیمار دل خسته بود.
نظامی .
من مانده بخانه در پی خسته و خسته
بیمار و به تیمار ونژند و غم خواره .
خسروانی .
که روزی تو دل خسته باشی مگر.
سعدی (گلستان ).
یکی را عسس دست بربسته بود
همه شب پریشان و دل خسته بود.
سعدی (بوستان ).
-
روان خسته ؛ غمین . غمناک . سخت غمگین . ناشاد
: زن و گنج و فرزند گشته اسیر
ز گردون روان خسته و تن به تیر.
فردوسی .
|| مجروح . زخم خورده . (برهان قاطع)
۞ (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ) (از فرهنگ جهانگیری ). قریح . کلیم . مکلوم . فکار. افکار. زخمی . زخمگین . زخمین . زخمدار. (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، خستگان
: من مانده به خانه در پی خسته و خسته
بیمار و به تیمار و نژند و غم خواره .
خسروانی .
بفرمود تا کشتگان بشمرند
کسی را که خسته است بیرون برند.
فردوسی .
چو برگشت از آنجایگه پهلوان
بیامد بر خسته پور جوان .
فردوسی .
چو زانگونه دیدند بر خاک سر
دریده همه جامه و خسته بر.
فردوسی .
راست گفتی هزیمتی شهند
خسته و جسته و فکنده سپر.
فرخی .
هر بند را کلیدی هر خسته را علاجی
هر کشته را روانی هر درد را دوایی .
فرخی .
پیش ایزد روز محشر خسته برخیزد ز خاک .
فرخی .
او چه دانست که خسرو ز سران سپهش
کشته و خسته بهم درفکند شش فرسنگ .
فرخی .
به دل گفت اگر جنگجویی کنم
به پیکار او سرخ رویی کنم .
k05l)_<rb>بگریند مر دوده و میهنم <rb>که بی سر ببینند خسته تنم .<rb> <p ssalc="rohtua">عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی چ <naps ssalc="thgilhgih" rid="rtl">2<naps/> ص <naps ssalc="thgilhgih" rid="rtl">953<naps/>).<p/><rb>به هر تلی بر از خسته گروهی <rb>به هر غفجی بر از فرخسته پنجاه .<rb> <p ssalc="rohtua">عنصری .<p/><rb>دشمن سخت چیره شد چنانکه از هر روی بسیار کشته شد و خسته آمد. (تاریخ بیهقی ).<rb>دشمنت خسته و بشکسته و پابسته به بند.<rb> <p ssalc="rohtua">(از تاریخ بیهقی ).<p/><rb>بسته و خسته ٔ زلف توبود مرد حکیم .<rb> <p ssalc="rohtua">(از تاریخ بیهقی ).<p/><rb>بود یک هفته بنزدیکی بیگانه و خویش <rb>ز آرزوی بچه ٔ رز دل او خسته و ریش .<rb> <p ssalc="rohtua">منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص <naps ssalc="thgilhgih" rid="rtl">851<naps/>).<p/><rb>خسته بمیان باغ بزاریش پسندند<rb>با او ننشینند و نگویند و نخندند.<rb> <p ssalc="rohtua">منوچهری .<p/><rb>که گر دلم بر شانه ٔ تو خسته شود<rb>نبایدت که ترا نیز خسته گردد تن .<rb> <p ssalc="rohtua">سوزنی .<p/><rb>ز زخمش همه خستگانیم زار<rb>بود زخم پنهان و درد آشکار.<rb> <p ssalc="rohtua">اسدی .<p/><rb>ز ترکان ز صد مرد ده رسته بود<rb>وزان ده که بد رسته هم خسته بود.<rb> <p ssalc="rohtua">اسدی (گرشاسب نامه ).<p/><rb>روی توام از همه چیز آرزو است <rb>خسته همی جوید درمان درد.<rb> <p ssalc="rohtua">مسعودسعد سلمان .<p/><rb>سرگشته چو گویم که سر و پای ندارم <rb>خسته به گه خرط و شکسته گه طبطاب .<rb> <p ssalc="rohtua">خاقانی .<p/><rb>هیچ نکرده گناه تا کی باشم بگوی <rb>خسته ٔ هر ناحفاظ بسته ٔهر ناسزا.<rb> <p ssalc="rohtua">خاقانی .<p/><rb>بسته و خسته روند تیغوران پیش او<rb>بسته بشست سبک خسته بگرز گران .<rb> <p ssalc="rohtua">خاقانی .<p/><rb>چون توهستی خسته ٔ زخم پلنگ حادثات <rb>پس ترا از خاصیت هم گربه بهتر پاسبان .<rb> <p ssalc="rohtua">خاقانی .<p/><rb>روی زمین از خون کشتگان لعل فام شد شیران هر دو لشکر و دلیران هر دو کشور خسته ٔ کار و بسته ٔ اضطرار ماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).<rb>سر خسته را برسر ران نهاد<rb>شب تیره بر روز رخشان نهاد.<rb> <p ssalc="rohtua">نظامی .<p/><rb>مگذار که خستگان بمیرند<rb>دور از تو بانتظار مرهم .<rb> <p ssalc="rohtua">سعدی .<p/><rb>تو دانی ضمیر زبان بستگان <rb>تو مرهم نهی بر دل خستگان .<rb><p ssalc="rohtua">سعدی (بوستان ).<p/><rb>ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن <rb>مرهم بدست و ما رامجروح می گذاری .<rb> <p ssalc="rohtua">سعدی (طیبات ).<p/><rb>برخسته نبخشاید آن سرکش سنگین دل <rb>باشد که چو بازآید بر کشته ببخشاید.<rb> <p ssalc="rohtua">سعدی (بدایع).<p/><rb>روی زیبا مرهم دلهای خسته است و کلید درهای بسته .(گلستان سعدی ).<rb>لبش خسته زوهم بوس و هرگز<rb>تو لب دیدی زوهم بوس خسته .<rb> <p ssalc="rohtua">ابوالمظفر.<p/><rb>- _(پی خسته ؛ پای زخمی . زخمدار. پای مجروح
: من مانده بخانه در پی خسته و خسته
بیمار و به تیمار و نژند و غم خواره .
خسروانی .
پیل پی خسته صمصام تو بیند اندام
شیر پیرایه ٔ اسبان تو بیند چنگال .
فرخی .
-
خسته کردن ؛ مجروح کردن . زخمی کردن . زخم زدن . زخمدار کردن . رجوع به همین عنوان شود.
|| بیمار. (برهان قاطع). دردمند. رنجور. علیل . ناتندرست . ناخوش . مریض . نالنده . (یادداشت بخط مؤلف )
: جان من سهل است جان جانم اوست
دردمند و خسته ام درمانم اوست .
مولوی .
از دگری چه حاصلم تا ز تو مهر بگسلم
هم تو که خسته ای دلم مرهم جان خسته ای .
سعدی (طیبات ).
|| درمانده . کوفته . (ناظم الاطباء). در تداول امروز: مانده ، رَه زده ، زِه زده . (یادداشت بخط مؤلف )
: خسته از محنت و بلای حجاز
رسته از دوزخ و عذاب الیم .
ناصرخسرو.
چه گردها که برانگیختی ز هستی من
مباد خسته سمندت که تیز میرانی .
حافظ.
بغاری رسیدند بسیار فراح و ایشان مانده و خسته شده بودند. (قصص ص
200).
- امثال :
خرخسته و خداوند ناراضی ؛ در موردی بکار آید که عمل از همه طرف ضرر دارد.
|| (ن مف ) مخفف خاسته و برخاسته . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء)
: نه جز خفته در خواب دیده ست مثلت
نه جز خسته بیدار دیده ست نامت .
شرف الدین شفروه (از فرهنگ جهانگیری ).