خمار. [ خ ُ ] (ع اِ) کرب تب و صداع و رنج آن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || (ص ) می زده . (ناظم الاطباء). شراب زده . مخمور که در چشم و سر بر اثر شراب آثاری می ماند. (یادداشت بخط مؤلف )
: بدیده چو قار و به رخ چون بهار
چو می خورده و چشم او پرخمار.
فردوسی .
تو بارخدای همه خوبان خماری
وز عشق تو هر روز مرا تازه خماری است .
فرخی .
به چشمت همی مار و ماهی نماند
ازیرا که از جهل سر پرخماری .
ناصرخسرو.
ز من تیمار نامدشان از ایرا
نپرهیزد خماری از خماری .
ناصرخسرو.
بجامی کز می وصلش چشیدم
همیدارد خمارم در بلاها.
خاقانی .
با روی چو نوبهار و خوی چو دیئی
با ما چو خمار و بادگر کس چو مئی .
مهستی دبیر.
یاران صبوحیم کجااند
تا درد سر خمار گویم .
سعدی .
بامدادان پیشم آمد یار از راه کروخ
با دو چشم پرخمار و نرگسین سست و شوخ .
؟ (صحاح الفرس ).
-
چشم خمار ؛ چشم مخمور. چشمی که بر اثر مستی حالت خواب آلوده ای دارد.
|| چشمانی که مانند چشم مرد مست است ؛ یعنی خواب آلوده .
|| (اِمص ) رنجی که پس از رفتن کیف شراب و جز آن حاصل شود. بقیه ٔ مستی در سر. (ناظم الاطباء). حالتی از سنگینی سر و سردرد و کاهل که در اعضاء حادث شود شرابخوار را پیش از هضم تمام شراب . (یادداشت بخط مؤلف ). می زدگی
: خوی گرفته لاله ٔ سیرابش از تف نبیذ
خیره گشته نرگس موزونش از خواب و خمار.
فرخی .
هم طبع را نبیذش فرزانه وار باشد
تا نه خروش باشد تا نه خمار باشد.
منوچهری .
دشمنش را گر شراب جهل چون خوردی تو دوش
صابری کن کین خمار جهل تو فردا کند.
منوچهری .
مثل زنند کرا سربزرگ درد بزرگ
مثل درست خمار از می است و می ز خمار.
(از تاریخ بیهقی ).
به دانش گرای و درین روز پیری
برون افکن از سر خمار شبانه .
ناصرخسرو.
سوی جهان بار مر تراست ازیراک
معدت پرخمر و مغز پر ز خمار است .
ناصرخسرو.
هرگاه که حرارت غریزی و قوت هاضمه ضعیف باشد و طعام و شراب را اندر معده هضمی نیک نباشد و فضله ٔ ناگوارنده ٔ شراب اندر معده بماند آن فضله ٔ شراب را خمار گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
خوردن می بزحمت خمار نیرزد.
سنائی .
ای بت لبت ملیست که آن را خمار نیست
وی مه رخت گلیست که رسته ز خار نیست .
مسعودسعد.
مل بی خمار و گل بی خار که دیده است و نوحه ٔ بی غم و خروش بی ماتم که شنیده است . (مقامات حمیدی ).
بمی ماند که می فسق است اول
میانه مستی و آخر خمار است .
خاقانی .
کس خمار هوسش نشناسد.
خاقانی .
دارم ز خمار چشم میگون
بی آنکه می طرب کشیدن .
خاقانی .
ولی از بهر تو در انتظار است
نخورده می ورا در سر خمار است .
نظامی .
کسی کآورد با تو در سر خمار
بر او ظلمت خویش را برگمار.
نظامی .
و زعفران تذهب بالخمار. (ابن البیطار). والخماص الحامض لسکن الغثیان الصفراوی و یذهب بالخمار. (ابن البیطار).
دائم خمار با می و خار است با رطب .
ابن یمین .
هرجا گلست خار است و با خمر خمار است . (گلستان سعدی ).
بلای خمار است در عیش مل
سلحدار خار است با شاه گل .
سعدی (بوستان ).
باده ٔ تحقیق ندارد خمار.
خواجو.
شرابی بی خمارم بخش یارب
که با وی هیچ دردسر نباشد.
حافظ.
ساغر لطیف و دلکش و می افکنی بخاک
و اندیشه از بلای خماری نمیکنی .
حافظ.
نه عاشق است کسی کز ملامت اندیشد
که هر که می طلبد صبر بر خمار کند.
قاآنی .