خموش
نویسه گردانی:
ḴMWŠ
خموش . [ خ ُ ] (ع اِ) ج ِ خمش . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
واژه های همانند
۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۶ ثانیه
خموش . [ خ َ ] (ع اِ) پشه . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). توضیح : پشه را از آن رو خموش گویند که آن صورت را می خراشد. (لأ...
خموش . [ خ ُ ] (ع مص ) مصدر دیگر است برای خمش . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به خمش شود.
خموش . [ خ َ ] (ص ) ساکت . خاموش .خمش . بیصدا. بیزبان . (از ناظم الاطباء) : بدو گفت کای گنج فرهنگ و هوش نه نیکو بود مرد دانا خموش . اسدی .لیکن ...
خموش شدن . [ خ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) ساکت شدن . بیصدا شدن : چو مردم سخنگوی باید بهوش وگرنه شدن چون بهائم خموش .سعدی (بوستان ).
خموش کردن . [ خ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خاموش کردن . ساکت کردن . اسکات . (یادداشت بخط مؤلف ). || خموش شدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : بدرد عشق ب...
خموش گشتن . [ خ َ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) ساکت شدن . سکوت کردن . (یادداشت بخط مؤلف ) : چون سلطان خموش گشت گفت سلطان بفرماید شنیدن . (نوروزنام...
خموش طهرانی . [ خ َ ش ِ طِ ] (اِخ ) نام او محمد و اصل او از شیراز ولی مولد و منشاء او طهران بود و بشغل خیاطت معاش می کرد. در صباوت و خردی به...