خوارخوار. [ خوا
/ خا خوا
/ خا ] (ق مرکب ) آهسته آهسته . کم کم . اندک اندک . (یادداشت بخط مؤلف )
: سخن هرچه بشنیدم از شهریار
بگفتم به ایرانیان خوارخوار.
فردوسی .
همی رفت بر خاک بر خوارخوار
ز شمشیر کرده یکی دستوار.
فردوسی .
چنین گفت پس نامور با تخوار
که این کیست کآمدچنین خوارخوار.
فردوسی .
شاه لشکر را گفت شما خوارخوار از این در بروید و هر چهار سوی قلعه را نگاهدارید. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ). و گویند برهنه بر قفا خفت و بفرمود تا ده رطل روی در چهار بوته گداختند و بر سینه ٔ وی ریختند خوارخوار و آنجایگاه بر دانه دانه بیفسرد که هیچ موی و اندامش نسوخت . (مجمل التواریخ والقصص ).