خور
نویسه گردانی:
ḴWR
خور. (اِخ ) دهی است جزء دهستان ارنگه ٔ بخش کرج شهرستان تهران ، واقع در 33هزارگزی شمال خاوری کرج و 13هزارگزی خاور راه چالوس به کرج . این دهکده در کوهستان قرار دارد با آب و هوای سرد و 744 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و میوه و سیب زمینی و لبنیات و عسل می باشد. شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباسبافی است . در آنجا یک باب دبستان و امامزاده ای وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
واژه های همانند
۱۲۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۸ ثانیه
خور. [خ َ ] (ع اِ) زمین پست . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || شاخی از دریا. (منتهی الارب ) : فما اخذوه [ ای العرب ] م...
خور. [ خ َ وَ ](ع ص ) ضعیف . سست . ناتوان . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) : و امراء از صادرات افعال او چون لین و خور و ضعف ...
خور. [ خ َ ] (ع مص ) زدن بر خوران . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : خاره خوراً؛ ای زد بر خوران وی . || بانگ کردن گا...
خور. (ع ص ، اِ) زنان بسیارشک درگمان افکننده به جهت فساد آنها. واحد ندارد. ج ، خوار، خوارة. (منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ).
خور. [ خوَرْ / خُرْ ] (اِ) هور. خورشید. آفتاب . مهر. شارق . شمس . ذُکاء. بیضا. بوح . یوح . عجوز. تبیراء. غزاله . لولاهه . ابوقابوس . حورجاریه . اختران...
خور. [ خوَرْ / خُرْ ](اِخ ) نام کوشکی است مشهور بخورنق . (برهان قاطع).
خور. [ خوَرْ / خُرْ ] (اِخ ) نام دهی است ببلخ و از آنجاست محمدبن عبداﷲبن عبدالحکم . (منتهی الارب ).
خور. [ خوَرْ / خُرْ ] (اِخ ) نام دهی است به استرآباد. (یادداشت بخط مؤلف ).
خور. (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان لار، واقع در 3هزارگزی جنوب لار کنار راه شوسه ٔ لار به لنگه . این دهکده در دامنه ٔ کوه ق...
خور. (اِخ ) دهی است از دهستان فراشبندبخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، واقع در 23هزارگزی باختر فیروزآباد و سه هزارگزی شمال راه مالرو عمومی . این ...