اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

دائم

نویسه گردانی: DʼʼM
دائم . [ ءِ ] (ع ص ، ق ) همیشه آرامیده و ساکن ، و فی الحدیث نهی علیه السلام ان یبال فی الماء الدائم ؛ ای الساکن . ظل دائم ؛ سایه ٔ آرمیده . || همیشه . همواره . پیوسته . پاینده . باقی . هموار. هماره . همارا. هامواره . واصب . بی کران . متصل . یک بند. یک ریز. پایدار. ثابت . جاوید. دائماً. سرجح . (منتهی الارب ). مدام . مستمر :
روا نبود که با این فضل و دانش
بود شربم همی دائم زمنده .

فرالاوی .


من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دائم شود خوار.

دقیقی .


کار من در هجر تو دائم نفیرست و فغان
شغل من در عشق تو دائم غریوست و غرنگ .

منجیک .


ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بود
با من همی نسازی و دائم همی ژکی .

کسائی .


اگر دل نخواهی که ماند نژند
نخواهی که دائم بوی مستمند.

فردوسی .


دادشان دائم و پیوسته شرابی چون گلاب
نشد از جانبشان غایب روزی و شبی .

منوچهری .


عیش تو باد دائم با یار مهربان .

منوچهری .


و حاسد را هرگز آسایش نباشد که با تقدیر خدای تعالی دائم بجنگ باشد. (تاریخ بیهقی ).
باقی شود اندر نعیم دائم
هر چیز در این رهگذر نباشد.

ناصرخسرو.


می طلب دائم چو میدانی که هست .

عطار.


خری را ابلهی تعلیم میداد
بر او بر صرف کرده عمردائم .

سعدی .


دائم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانائی .

حافظ.


طعام راهن ؛ طعام دائم . (منتهی الارب ). || نامی از نامهای خدای تعالی : الدائم القدیم العزیز الرحیم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298). || لازم : تب دائم ؛ تب لازم .
- عقد دائم ؛ مقابل عقد انقطاع . رجوع به عقد دائم شود.
|| در اصطلاح منطق هر حکم که ضروری بود دائم بود. و اگر ضرورت بر اطلاق بود، داوم نیز بر اطلاق بود، و اگر ضرورت بحسب شرطی بود، دوام در مدت وجود آن شرط بود، مگر که ضرورت بحسب وقتی بود خاص و در غیر آن وقت نبود. پس بحسب عرف این ضروری را دائم نخوانند، چه دوام عبارت از شمول اوقات باشد، و چون ضروری گویند بی قید وقت ، این قسم از آن خارج باشد و هرچه دائم بود ضروری بود بحسب خارج ، از آن روی که اتفاقیات مستنداند بعلل ، و وجود معلولات دال است بر وجود علل ، و با وجود علل وجود معلولات ضروری . این بحث تعلق بعلم الهی دارد اما همه دائم ضروری نبود بحسب ذهن چه ضروری ذهنی خاصتر از ضروری خارجی است . پس به اعتبار مواد هر دو، یعنی ضروری و دائم ، متساوی باشند در دلالت و به اعتبار جهات ضروری خاصتر بود از دائم بوجهی ، و عامتر بوجهی . و کسانی که اعتبار این دقیقه نکنند گمان برند که میان سخن حکما در این باب مناقضتی هست چه گاه ممکن بر ضروری حمل کنند و گاه هر دو را متقابلان گویند و گاه ضروری و دائم بر تساوی استعمال کنند، و گاه دائم را عامتر گیرند، و همه بحسب این اعتبارات صادق بود. (اساس الاقتباس صص 132-131).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۲ مورد، زمان جستجو: ۱.۱۳ ثانیه
همتای پارسی این واژه ی عربی، اینهاست: نراک narāk، پایا pāyā، مانا mānā، پاینده pāyande، همیشه hamiŝe، همواره hamvāre (دری) نشاک noŝāk (سغدی: noŝak)***...
تب دائم . [ ت َ ب ِءِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حمّای دائم . تب بندی . تب لازم . تب دق . رجوع به تب و دیگر ترکیبهای آن شود.
دائم شدن . [ ءِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) جاوید گردیدن . وصوب . (دهار). رهن . (دهار). سجو. مقاتاة. (منتهی الارب ). پیوسته شدن . بردوام شدن . همیشه شدن...
دائم کردن . [ ءِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تدمین . پیوسته کردن . همیشه کردن . بردوام کردن . مداوم کردن .
دائم المرض . [ ءِ مُل ْ م َ رَ ] (ع ص مرکب ) آنکه همواره مریض و بیمار باشد. (آنندراج ). پیوسته بیمار. که هماره با درد بود. مطلی ؛ دائم المرض ....
دائم ذاتی . [ ءِ م ِ تی ی ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) اصطلاحی است در منطق و شرح آن اینکه اعتبار دوام از دو گونه کنند: اول آنکه عموم و خصوص...
دائم الحیض . [ ءِ مُل ْ ح َ ] (ع ص مرکب ) پیوسته بی نماز (زن ).که همه وقت عادت ببیند. که عادت از وی منفک نشود.
دائم الخمر. [ ءِ مُل ْ خ َ ] (ع ص مرکب ) ۞ سکیر. همیشه مست . سکور. که پیوسته شراب خورد. مستلج . مدمن . آنکه همیشه شراب و مِی نوشد. (آنندراج...
دائم السفر. [ ءِ مُس ْ س َ ف َ ] (ع ص مرکب ) مسفار، قلقال ، که پیوسته در سفر باشد. || (در اصطلاح فقه ) از عناوین مستثنی شده ٔ از حکم وجوب ق...
دائم الصوم . [ ءِ مُص ْ ص َ ] (ع ص مرکب ) که پیوسته روزه دارد. بردوام روزه دارنده .
« قبلی صفحه ۱ از ۳ ۲ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.