دارو. (اِ) هرچه با آن دردی را درمان کنند. دوا. جوهر یا ماده ای که برای قطع بیماری بکار رود
: خواب در چشم آورد گویند گرد کوکنار
با فراق روی او داروی بیخوابی شود.
خسروانی .
راحت کژدم زده کشته ٔ کژدم بود
می زده را هم به می دارو و مرهم بود.
منوچهری .
در ساعت بوالقاسم کحال را آنجا آوردند تا آن تیر از وی جدا کرد و دارو نهاد.(تاریخ بیهقی ).
زین دیو، وفا چرا طمع داری ؟
هرگز جوید کس از عدو دارو؟
ناصرخسرو.
ای بسا شیر، کان ترا آهوست
ای بسا در دکان ترا داروست .
سنائی .
او را فلک برای طبیبی خویش برد
کز دیرباز داروی او آزموده بود.
خاقانی .
حرام آمد علف تاراج کردن
به دارو طبع را محتاج کردن .
نظامی .
|| در ترکیبات ذیل بصورت مزید مؤخر بکار رفته است : آزاددارو. بیهوش دارو. جاندارو. جیل دارو. خسرودارو. زهردارو. سیاه دارو. شاهدارو. شفادارو. گاودارو. گیل دارو. لیمودارو. ماش دارو. نوش دارو
: طبیب بهی روی با آب و رنگ
ز حکم خدا نوشدارو بچنگ .
نظامی .
|| شراب . (لغات محلی شوشتر). || نوره که ازاله ٔ موی بدن کند. (لغات محلی شوشتر). || ارزن . || باروت . رجوع به باروت شود. || طبقه پستی از مغان . || مسکرات مایع. || مرد نیک و خوب . (ناظم الاطباء).