درخش . [ دَ رَ
/ دُ رَ
/ دُ رُ ] (اِ) درفش . روشنی . روشنایی .تابش . فروغ و روشنی هر چیزی . (از برهان ). روشنی . (غیاث ). تابندگی . (آنندراج ). شعشعه . پرتو
: چو برزد سنان آفتاب بلند
شب تیره گشت از درخشش نژند.
فردوسی .
روزی درخش تیغ تو برآتش اوفتاد
آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان .
فرخی .
چو رامین آن درخش تیغ او دید
همان در کینه باری میغ او دید.
(ویس و رامین ).
درخش برق این در سومنات است
خروش رعد آن در گنگبار است .
مسعودسعد.
چشم اقبال شهریاری را
از درخش تو توتیا باشد.
مسعودسعد.
جهان را هر دو چون روشن درخشید
ز یکدیگر مبرید و ملخشید.
نظامی .
خدایا جهان را بدین گنج بخش
برافروز چون دیده را از درخش .
نظامی .
عقل جزوی همچو برقست و درخش
در درخشی کی توان شد سوی وخش .
مولوی .
اهتفاف ، رقراق ، طسل ، لووهة؛ درخش سراب . دسق ؛ سپیدی آب حوض و درخش آن . شهاب ، صبحة، هصیص ؛ درخش آتش . صبحة، کوکب ؛ درخش آهن . کوکب الکتیبة؛ درخش لشکر. هبة؛ روانی شمشیر و نیزه در ضریبه و درخش آن . (منتهی الارب ). || برق . (برهان ) (غیاث ). آن آتش که از ابر برجهد. (اوبهی ). آذرخش . ابرنجک . (یادداشت مرحوم دهخدا). برق . بریص . بریق . (منتهی الارب ). سَرید. (نصاب ). شِهاب . (لغت نامه ٔ مقامات حریری ). صلید. لمحة. (منتهی الارب ). مِسرَد. (نصاب )
: درخش ار نخندد به وقت بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.
(منسوب به رودکی ).
نهاده به آهوسیه گوش چشم
جهان چون درخش از کمینگه بخشم .
فردوسی .
مقرعه زن گشت رعد، مقرعه ٔ او درخش
غاشیه کش گشت باد، غاشیه ٔ او دیم .
منوچهری .
اگر درخش بهاری ز تیغ تو جهدی
ز خاک گوهر الماس رویدی نه گیاه .
(منسوب به منوچهری از آنندراج ).
چو موبد نامه ٔ رامین بدو داد
درخش حسرت اندر جانش افتاد.
(ویس و رامین ).
درخش آمد ز دوری بر دل ویس
سموم آمد ز خواری بر گل ویس .
(ویس و رامین ).
به پیش اندر آمد یکی تندببر
جهان چون درخش و خروشان چو ابر.
اسدی .
چو سیل از شکنج و چو آتش ز جوش
چو ابر از درخش و چو مستان ز هوش .
اسدی .
سپهدار انگیخت رومی عقاب
در آمد بدو چون درخش از شتاب .
اسدی .
چو غرد برد هوش و جان هزبر
ز دندان درخش آیدش ، از دم ابر.
اسدی .
به رخشش به کردار تابان درخشی
که پیچان پدید آید از ابر آذر.
اسدی .
چه پیکر آمد رخش درخش پیکر تو
که کوه باد مسیر است و باد کوه نهاد.
مسعودسعد.
چو تیر و تیغ تو در مغز و دیده ٔ دشمن
نجست هیچ درخش و نرفت هیچ شهاب .
مسعودسعد.
صبح ستاره نمای خنجر تست اندر او
گاه درخش جهان گاه بدخش مذاب .
خاقانی .
بحری که عید کرد بر اعدا به پشت ابر
از غره اش درخش وز غرشت تندرش .
خاقانی .
دگر باره زد نسبت هوش بخش
کارسطو ز جا جست همچون درخش .
نظامی .
به نور تاج بخشی چون درخش است
بدین تأیید نامش تاج بخش است .
نظامی .
گر او تندر آمد تو هستی درخش
گر او گنجدان شد توئی گنج بخش .
نظامی .
از فروغ و خروش رعد و درخش
ساخته کوس و آخته خنجر.
عبدالواسع جبلی (از جهانگیری ).
برق خاطف ؛ درخش که چشم را خیره کند. دستینج ؛ ابر با درخش . (منتهی الارب ).
-
درخش بیرق ؛ که بیرق او درخش است
: ابر درخش بیرق بحر نهنگ پیکان
قطب سماک نیزه بدر ستاره لشکر.
خاقانی .
-
درخش رایت ؛ که رایت وی درخش است
:بدر ستاره موکبی مهر فلک جنیبتی
ابر درخش رایتی بحر نهنگ خنجری .
خاقانی .
-
درخشهای یمانی ؛ بروق یمانیه
: و گاه گاه زیارت کردی [ مارا ] درخشهائی یمانی که روشن شدی از جانب راست شرقی خبردهنده از راه آیندگان نجد، و بیفزودی ما را [ ریاح اراک ] شوق بر شوق . (حکمت اشراق ترجمه ٔقصة الغربیة ص
280).
|| آتش که جهد یا برق که خیزد از تصادم سنگ و آهن و جز آن
: چه فرمایی از صدمت سنگ و آهن
درخشی به خورشید رخشان فرستم .
؟
|| تابش ناگهانی نور، مانند نور موقت مشعل یا چراغ که بعنوان پیام بکار میرود
۞ . (از دائرةالمعارف فارسی ).
|| علم که آنرا اختر و درفش گویند، و این معنی از تاریخ محمد جریر طبری مفهوم است . (شرفنامه ٔ منیری ). اما ظاهراً در آنجا دگرگون شده ٔ کلمه ٔ درفش باشد نه به معنی آن . (یادداشت لغت نامه ). || (ص ) تابنده . درخشان . (برهان ). رخشان . درخشنده . براق . ساطع. (لغات فرهنگستان ).