دستان . [ دَ ] (اِ) مخفف داستان . (از ناظم الاطباء). حکایت و افسانه . (برهان ) (از غیاث ). حکایت و اخبار. (جهانگیری ). تاریخ و افسانه و قصه و حکایت . (ناظم الاطباء). مثل و داستان . حکایت . قصه . (یادداشت مرحوم دهخدا)
: آن دل که گفت از غم گیتی مسلمم
دادش بدست عشق تو دستان روزگار.
فخرالدین مبارکشاه .
کی شود زندان تاری مر ترا بستان خوش
گرچه زندان را به دستانها کنی بستان لقب .
ناصرخسرو.
خالی نباشد یک زمان زائل نگردد یک نفس
از بدسگالان بیم تو وز دوستان دستان تو.
مسعودسعد.
به دستان دوستان را کیسه پرداز
به زخمه زخم دلها را شفا ساز.
نظامی .
با همه بنشین دو سه دستان بگو
تا ببینم صورت عقلت نکو.
مولوی .
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
می گویم و بعد از من گویند به دستانها.
سعدی .
راز سربسته ٔ ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر.
حافظ.
اگر پور زالی و گر پیر زال
به دستان نمانی شوی پایمال .
؟
-
به دستان گفته شدن ؛ فاش شدن . برملا شدن . آشکارا گشتن
: دوستان در پرده می گویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم .
حافظ.