اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

دستان

نویسه گردانی: DSTAN
دستان . [ دَ ] (اِ) مخفف داستان . (از ناظم الاطباء). حکایت و افسانه . (برهان ) (از غیاث ). حکایت و اخبار. (جهانگیری ). تاریخ و افسانه و قصه و حکایت . (ناظم الاطباء). مثل و داستان . حکایت . قصه . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
آن دل که گفت از غم گیتی مسلمم
دادش بدست عشق تو دستان روزگار.

فخرالدین مبارکشاه .


کی شود زندان تاری مر ترا بستان خوش
گرچه زندان را به دستانها کنی بستان لقب .

ناصرخسرو.


خالی نباشد یک زمان زائل نگردد یک نفس
از بدسگالان بیم تو وز دوستان دستان تو.

مسعودسعد.


به دستان دوستان را کیسه پرداز
به زخمه زخم دلها را شفا ساز.

نظامی .


با همه بنشین دو سه دستان بگو
تا ببینم صورت عقلت نکو.

مولوی .


گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
می گویم و بعد از من گویند به دستانها.

سعدی .


راز سربسته ٔ ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر.

حافظ.


اگر پور زالی و گر پیر زال
به دستان نمانی شوی پایمال .

؟


- به دستان گفته شدن ؛ فاش شدن . برملا شدن . آشکارا گشتن :
دوستان در پرده می گویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم .

حافظ.


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۲ ثانیه
این واژه که در شاهنامه بیشتر برای رستم به کار می رود، و به او رستم دستان گویند، به معنی نیرومند است؛ زیرا در مانوی، واژه ی دستن dastan به معنی نیرومند...
هم دستان . [ هََ دَ ] (ص مرکب ) هم داستان . (برهان ). قرین . هم آواز. هم آهنگ . (یادداشت مؤلف ) : کی دهد دست این غرض یارب که همدستان شوندخاط...
دستان خر. [ دَ خ َ ] (نف مرکب ) دستان خرنده . گول خور.زودفریب . خریدار فریب و ترفند. ساده و زودباور. که به آسانی نیرنگ کسان خورد و ترفند کسان ...
دستان زن . [ دَ زَ ] (نف مرکب ) دستان زننده . جادو و افسونگر. مکار و حیله باز. (ناظم الاطباء). فریبکار. حیله گر. گربز. || نقال و قصه خوان . || ...
باب دستان . [دَ ] (اِخ ) موضع معروفی است بسمرقند. (از معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ). و منسوب بدان باب دستانی است .
بال دستان . [ دَ ] (اِ مرکب ) کلمه ای است که فرهنگستان آن را برای نام طایفه ای از پستانداران پرنده (خفاش ) ۞ برگزیده است . رجوع به واژه ...
پور دستان . [ رِ دَ ] (اِخ ) مراد رستم فرزند زال است . پهلوان داستانی معروف : ورا هوش در زاولستان بودبدست تهم پور دستان بود. فردوسی .یکی مو...
دستان سرا. [ دَ س َ ] (نف مرکب ) دستان سرای . دستان سراینده . سرودگوی . مغنی . آوازه خوان . سرودخوان : بلبل دستان سرا چاره همی جوید ز من چاره زآ...
دستان زنی . [ دَ زَ ] (حامص مرکب ) دستان زدن . نغمه سرایی . سرودخوانی . آوازخوانی : چون به دستان زنی ۞ گشادی دست عشق هشیار و عقل گشتی مست ....
دستان ساز. [ دَ ] (نف مرکب ) دستان سازنده . نغمه سرا : شش هزار اوستاد دستان سازمطرب و پای کوب و لعبت باز. نظامی .آمد آن دستگیر دستان سازمهر نو کرد...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۴ ۳ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.