دستان . [ دَ ] (اِ) مکر و حیله و تزویر. (برهان ). مکر و حیله . (جهانگیری ) (غیاث ). مکر. (مهذب الاسماء).حیلت و رنگ . (فرهنگ اسدی ). حیلت . (اوبهی ). آرنگ . (از برهان ). گربزی . افسون . مکیدت . کید. فریب . ملفقة. خدعه . خدیعت . خداع . تنبل . کنبوره . ترفند
: دستگاه او نداند که چه روی (کذا)
تنبل و کنبوره و دستان اوی .
رودکی .
گر نه خاتوله خواهی آوردن
آن چه حیله است و تنبل و دستان .
دقیقی .
نبد هیچ بد جز به فرمان تو
وگر تنبل و مکرو دستان تو.
فردوسی .
پس اکنون به دستان و بند و فریب
کجا یابم آرام و خواب و شکیب .
فردوسی .
تو دستان نمودی چو روباه پیر
ندیدی همی دام نخجیرگیر.
فردوسی .
بدو گفت مرد شبستان نیم
مجویم که با بند و دستان نیم .
فردوسی .
چرا خواندم اندر شبستان ترا
کنون غم مرا بند و دستان ترا.
فردوسی .
نشود برتو هیچ روی بکار
هیچ دستان و تنبل و نیرنگ .
فرخی .
تو چشم داشتی که چو هر عیدی
من عجزپیش آرم و تو دستان .
فرخی .
به تنی تنها صد لشکر جنگی شکند
بی شبیخون و حیل کردن دستان و کمین .
فرخی .
رهی گشتند او را زوردستان
ز دل کردند بیرون مکر و دستان .
(ویس و رامین ).
هرآنکو نترسدز دستان زن
ازو در جهان رای و دانش مزن .
اسدی .
باید روان بشکافتن از جان مدیحش بافتن
نتوان جواهر یافتن از وی به دستان وحیل .
لامعی گرگانی .
دل من نرگس تو برد به افسون و به سحر
دل من سنبل تو برد به دستان و به کین .
لامعی گرگانی .
همچون کس سگ داری کونی که برون ناید
زو کیر که اندررفت الا به فن و دستان .
لامعی گرگانی .
سروش آمد از نزد گیهان خدیو
مرا گفت رستی ز دستان دیو.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ز دیوان زرق و دستانشان نخرم
چو زیردست من هشتش سلیمان .
ناصرخسرو.
بکش نفس ستوری را به دشنه ٔ حکمت و طاعت
بکش زین دیو دستت را که بسیار است دستانش .
ناصرخسرو.
دنیا بفریبد به مکر و دستان
آنرا که بدستش خرد عصانیست .
ناصرخسرو.
جز مکر و غدر او را چیز دگر هنر نیست
دستان و بند او را اندازه نی و مر نیست .
ناصرخسرو.
بدین دهر فریبنده چرا غره شدی خیره
ندانستی که بسیاراست او را مکر و دستانها.
ناصرخسرو.
دست اندر رسن آل پیمبر زن
تا ز دیوان نرود بر تن تو دستان .
ناصرخسرو.
هرکس که ز دستان بیکرانتان
ایمن بنشیند به داستانست .
ناصرخسرو.
شهرهای حصین و قلعه های بیشترین به مکر و دستان ستد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
57).
رنجی است مرا بر تن زآن چشم پرافسونت
دردیست مرا بر دل زآن زلف پر از دستان .
معزی .
ازآنکه رستم دستان بدست مردی کرد
گهی مبارزت و گه به حیله و دستان .
سوزنی .
کرد یک دستان بدستان فلک از ماببرد
نیست بر فرزند دستان روی دستان دگر.
سوزنی .
اندر مصاف رستم دستانی ارچه خصم
چون روزگار حیله و دستان برد بکار.
سوزنی .
جهان روبه دستان چو سگ بود که کند
بعهد تو ز درون شیری و برون رنگی .
اثیراخسیکتی .
از مسخرگی گذشت و برخاست
پیغامبری ز مکر و دستان .
خاقانی .
کار ما خود رفته بود از دست باز از عشق تو
دهر زخمه درفزود و چرخ دستان درگرفت .
خاقانی .
پیش تند استر ناقص چو شکال
شغل سگساری و دستان چکنم .
خاقانی .
هر داستانی که آن نه ثنای محمد است
دستان کاهنان شمر آنرا نه داستان .
خاقانی .
بروزجنگ با دستان رستم
به پیش خصم با پیکار حیدر.
ظهیرالدین فاریابی .
داستانی از دستان زنان بگویم . (سندبادنامه ص
129).
ترا باید شدن چون بت پرستان
بدست آوردن آن بت را بدستان .
نظامی .
به دستان میفریبندم نه مستم
نیارند از ره دستان بدستم .
نظامی .
چه دستان توان آوریدن بدست
کز آن زنگیان را درآید شکست .
نظامی .
چو صبح آمد کنیز از جای برخاست
بدستان از ملک دستوریی خواست .
نظامی .
به صد نیرنگ و دستان راه و بیراه
بآذربایگان آورد بنگاه .
نظامی .
وآن برآشفتنش چو بدمستان
دعوی انگیختن بهر دستان .
نظامی .
این بهانه هم ز دستان
۞ دلیست
که ازویم پای دل اندر گلیست .
مولوی .
یوسفم در حبس تو ای شه نشان
هین ز دستان زنانم وارهان .
مولوی .
بر رسول حق فسونها خواندند
رخش دستان و حیل میراندند.
مولوی .
ای شمع مستان وی سرو بستان
تا کی ز دستان آخر وفا کن .
مولوی .
نسیم بوی او میزند، سرمستش می کند، دستان و شیوه ٔ اومی بیند از دست میرود. (مجالس سبعه ص
33).
رنگ دست تو نه حناست که خون دل ماست
خوردن خون دل خلق بدستان تا چند.
سعدی .
نشاید به دستان شدن در بهشت
که بازت رود چادر از روی زشت .
سعدی .
که زنهار از این مکر و دستان و ریو
بجای سلیمان نشستن چودیو.
سعدی .
دستان که تو داری ای پری روی
بس دل ببری به مکر و دستان .
سعدی .
جوانان پیل افکن شیرگیر
نداننددستان روباه پیر.
سعدی .
لاف از سواران توران مزن که ایشان کارها به نیرنگ و دستان میکنند. (رشیدی ).
سرفراز ربع مسکون آنکه با فرزانگیش
داستان پور دستان جمله دستان باشدش .
ابن یمین (از جهانگیری ).
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
ترا که گفت که این زال ترک دستان گفت .
حافظ.
بگیرم آن سر زلف و بدست خواجه دهم
که سوخت حافظ بیدل ز مکر و دستانش .
حافظ.
چو وحشی مرغ از قید قفس جست
دگر نتوان به دستان پای او بست .
حافظ.
-
دستان آوردن با کسی ؛ خدعه کردن . محاوتة. (از منتهی الارب ). مراوغة. (تاج المصادر بیهقی ). مساودة. (منتهی الارب ). مکایدة. (المصادرزوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ).
-
دستان ساختن ؛ خدعه کردن
: رستم بگاه معرکه بسیار دستان ساختی
باشد قوی بازوی تو، در معرکه دستان تو.
مسعودسعد.
-
دستان کردن ؛ مکر کردن . حیله کردن . فریبکاری . دستان آوردن . دستان ساختن
: نهادم ترا نام دستان زند
که با تو پدر کرد دستان و بند.
فردوسی .
اگر دستان جادو زنده گردد
نیارد کرد با تو مکر و دستان .
معزی .
-
دستان موسی ؛ معجزات موسی
: خود گرفتی این عصا دردست راست
دست را دستان موسی از کجاست .
مولوی (مثنوی ص 81).
|| گزاف و هرزه . (برهان ). گزاف و هرزه و سخن نافرجام . (ناظم الاطباء). خالی از فایده . (یادداشت مرحوم دهخدا).