دغ
نویسه گردانی:
DḠ
دغ . [ دَ ] (ص ) مخفف داغ . (برهان ). رجوع به داغ شود. || زمین بی علف ، یعنی زمین که هرگز گیاه در آن نرسته باشد. (برهان ). زمین بی علف . (آنندراج ). در گناباد خراسان ، صحرای بی آب و علف را گویند. || سر بی موی که از کچلی همچو کون طاس بود. (برهان ). سر بی موی طاس . (آنندراج ). سر کچل بی موی سرخ . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). کل . لغ. || چارضرب زده ، یعنی شخصی که ریش و سبیل و ابرو و مژه را پاک بتراشد. (از برهان ) (از آنندراج ). || جایی که موی نباشد. (شرفنامه ٔ منیری ).
واژه های همانند
۲۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۵۳ ثانیه
قشیش دغ . [ ق َ دَ ] (اِخ ) (کوه کشیش ها) کوهی است نزدیک بروسا که بر آن دیرهایی بنیاد شده است . خاندان عثمان پس از فتح آنجا راهبان آن را...
دغ کردن . [ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) در زبان اطفال ، زدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). دق کردن .
دق . [ دَ ] (اِ) معرب دک ، به معنی گدائی و خواستن . (برهان ) (از شرفنامه ٔ منیری ). درخواست و خواهش . (ناظم الاطباء). سؤال کردن . گدائی کردن ....
دق . [ دَ ] (ص ) سر بی مو. (برهان ). دغ . و رجوع به دغ شود.- دق و لق ؛ از اتباع است به معنی دک و لک یعنی خشک و خالی و صحرای بی علف و ...
دق . [ دَ / دَق ق ] (اِ) نوعی لباس پشمینه که مویها از آن آویخته باشد. (از برهان ) (از ناظم الاطباء). پشمینه که درویشان پوشندش با مویهای آو...
دق . [ دَ ] (اِمص ) اعتراض بر سخنان مردم . (از برهان ). اعتراض و مؤاخذه در گفتار کسی و کار کسی . (ناظم الاطباء). اعتراض بر سخنی کسی . (شرفنام...
دق . [ دَ ] (اِ) نوبت بازی شطرنج و نرد و غیره ، چه اگر گویند چند دق در فلان بازی بردی یا باختی یعنی چند داو بردی و چند داو باختی . (لغت مح...
دق . [ دَق ق ] (ع مص ) کوفتن چیزی را. (از منتهی الارب ). کوفتن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). کوبیدن در را، و از آن جمله است...
دق . [ دِق ق / دِ ] (از ع ، اِ) ریزه وشکسته از هر چیز. (منتهی الارب ). چیز دقیق و ریزه . (از اقرب الموارد). || شی ٔ اندک : أخذت دقه و جله ؛ ...
دق . [ دَ قِن ْ ] (ع ص ) دَقی . دَقوان . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). رجوع به دقوان و دقی شود.