دغ
نویسه گردانی:
DḠ
دغ . [ دَ ] (ص ) مخفف داغ . (برهان ). رجوع به داغ شود. || زمین بی علف ، یعنی زمین که هرگز گیاه در آن نرسته باشد. (برهان ). زمین بی علف . (آنندراج ). در گناباد خراسان ، صحرای بی آب و علف را گویند. || سر بی موی که از کچلی همچو کون طاس بود. (برهان ). سر بی موی طاس . (آنندراج ). سر کچل بی موی سرخ . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). کل . لغ. || چارضرب زده ، یعنی شخصی که ریش و سبیل و ابرو و مژه را پاک بتراشد. (از برهان ) (از آنندراج ). || جایی که موی نباشد. (شرفنامه ٔ منیری ).
واژه های همانند
۲۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۹۲ ثانیه
دق دق . [ دَ دَ ] (اِ صوت ) صدای کوفتن در. دق الباب کردن . کوفتن چیزی بر چیز دیگر، مانند چکش بر چوب یا حلبی و کوفتن پتک بر آهن و نظایر آن ...
دق کش . [ دِ ک ُ ] (ن مف مرکب ) کشته شده به دق . کسی که از دق کشته شود. آنکه از دق بمیرد.- دق کش شدن ؛ دق مرگ شدن . مردن از دق . به اندو...
ده دق . [ دِه ْ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان آباده . واقع در 5هزارگزی جنوب خاور آباده سکنه آن 600 تن . آب آن از...
(دِ. مَ) از اندوه فوق العاده مردن؛ از غصه دق کردن. به غم و غصه دادن کشتن.
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
تب دق . [ ت َ ب ِ دِق ق / دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) تب استخوانی . (مجموعه ٔ مترادفات ص 88). اقطیقوس ۞ . انطیقوس ۞ . تب لازم . تب دائم . ...
دق دار. [ دِ] (نف مرکب ) دق دارنده . مسلول . تب لازمی . || رنجور و دلازار. (ناظم الاطباء). و رجوع به دق شود.
دق داری . [ دِ ] (حامص مرکب ) حالت دق دارنده . مسلولی . رنج و محنت و آزار و زحمت . (ناظم الاطباء). و رجوع به دق شود.
دق زدن . [ دَ زَ دَ] (مص مرکب ) خواستن و گدائی کردن . (برهان ). کدیه و خواهانی کردن . چیز خواستن از درها به دق الباب . و رجوع به دَق شود. ...
لق و دق . [ ل َق ْ ق ُ دَق ق / دَ ] (ص مرکب ، از اتباع ) زمین هموار و سخت که گیاه و درخت نداشته باشدو این در اصل لغ و دغ به غین معجمه ب...