دق . [ دَ
/ دَق ق ] (اِ) نوعی لباس پشمینه که مویها از آن آویخته باشد. (از برهان ) (از ناظم الاطباء). پشمینه که درویشان پوشندش با مویهای آویخته . (شرفنامه ٔ منیری ). || نوعی از پارچه ٔ قیمتی ، همچو دق مصری و دق رومی . (برهان ). نوعی از اقمشه ٔ نفیس . (غیاث ) (آنندراج ). نوعی پارچه ٔ قیمتی که مصری و رومی آن مشهور بود. قماشی است فاخر، بهترینش مصری بود. (لغات دیوان نظام قاری )
: همه جامه از دق ِزر بافته
چنان جسته شاهان و نایافته .
شمسی (یوسف و زلیخا).
اماشمس دقایقی که دقایق سخنش از تار دَق و داء دِق باریکتر بود. (لباب الالباب ).
وصله ٔ اصلاح بر دق ّ دقیق من مدوز
خوش نباشد جامه نیمی اطلس و نیمی پلاس .
نظام قاری (دیوان ص 118).
بعضی راه مصر بریده مثل دق و دبیقی و قصب و بندقی . (دیوان نظام قاری ص
152).
چو در مشابهت اندک ملابست کافیست
مساز دق دقیق مرا به دق ابتر.
نظام قاری (دیوان ص 20).
-
دق رومی ؛ جنسی است از جامه که در روم بافندش . (شرفنامه ٔ منیری ).
-
دق مصری ؛ دق که در مصر بافند
: همان دق ّ مصری و دیبای روم
که همچون بهاری بدش نقش و بوم .
شمسی (یوسف و زلیخا).
به میدان اول دق مصر بود
صفاتش بگویم چنان کم شنود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چون مرا در بلخ هم از اصطناع اهل بلخ
دق ّ مصری چادری کرده ست و رومی بستری
۞ .
انوری .
چون تار دق ّ مصری در دق ّ مرگ خصمت
نالان چو نیل مصر است از ناله تن چو نالش .
خاقانی .
همتم گفتاکه ملبوس جلال
دق ّ مصری وَشْی صنعائی فرست .
خاقانی .
رفت و برداشت یک بیک سلبش
دق مصری عِمامه ٔ قصبش .
نظامی .
دق ّ مصری را بلاکمخا مده
میمنه آراسته با میسره .
نظام قاری (دیوان ص 24).
دبیقی دق مصری و بندقی
علمهاش هر رنگ تا فستقی .
نظام قاری (دیوان ص 181).