دل زدن . [ دِ زَ دَ ] (مص مرکب ) سیر کردن چیزی چنانکه میل بدان چیز نماند بلکه از آن تنفر بهم برسد. (آنندراج ). بی میل شدن وبی رغبت گشتن پس از میل و رغبتی که بود
: دل عدو برداز خوردن سنان در رزم
چنین هزار زند دل اگر سنان اینست .
میرخسرو (از آنندراج ).
لب تشنه ٔ تیغیم بگو قاتل ما را
کو آب که شیرینی جان زد دل ما را.
دانش (از آنندراج ).
بی لب لعل تو می خوردیم دل را زد شراب
محتسب بنشین که ما را باده خود کرد احتساب .
حسن بیگ رفیع (از آنندراج ).
کم نشد تأثیر میل آن دهانم اندکی
گرچه دل را شهد و شکر اندک اندک می زند.
تأثیر (از آنندراج ).
|| به تپش درآمدن . تپیدن بسبب اشعار به مطلبی یا ملهم شدن به چیزی
: گفتند سیّاحی بر در است میگوید حدیثی مهم دارم ، دلم بزد که از خوارزم آمده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
326). رجوع به دل زدن ذیل زدن ، و به دلزدگی و دلزده در ردیفهای خود شود.