دوختن . [ ت َ ] (مص ) (مصدر دیگر یا حاصل مصدر آن دوزش و دوزندگی و مصدرمرخم آن دوخت است ). دوزیدن . پیوند دادن و متصل کردن پارچه های جامه و جز آن با سوزن و نخ بهم . (ناظم الاطباء) (از برهان ). خیاطة. (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). حوص . حیاصة. (تاج المصادر بیهقی ) خصف . (ترجمان القرآن ). دو کناره ٔ دو قطعه ٔ پارچه را بر هم نهادن و پیوند دادن . مقابل بریدن و دریدن و قیچی کردن . (یادداشت مؤلف ): حتی . احتاء. خیاطت . خیاطی . لهط. قطر. لجم .خیاطة. خیط؛ دوختن جامه را. سرب ؛ دوختن درز. طب . تطبیب ؛ دوختن درز مشک را به دوال . (منتهی الارب ). کتب ؛ مشک دوختن . (تاج المصادربیهقی ). خرز؛ دوختن درز موزه و جز آن را. (منتهی الارب ) (دهار). سراد. تسرید، درزدوختن ادیم را. سلة؛ دوختن یک درز به دوال . فرطمة؛ دوختن بینی موزه را و در پی کردن . اکتتاب . کتب ؛ دوختن درز مشک را به دو دوال . (منتهی الارب )
: وزآن پس بدوزد کجا کرد چاک
ز دل دور کن ترس و اندوه و باک .
فردوسی .
چو شد بافته شستن و دوختن
گرفتند ازو یکسر آموختن .
فردوسی .
نیاید به کار من این ساز جنگ
به سوزن ندوزند چرم پلنگ .
فردوسی .
گاهی بکشد شعله و گاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد.
منوچهری .
قبای معلم سبزگار روزگار دوخت .
(سندبادنامه ص 2).
مثلی معروف است که گرگ را دوختن باید آموخت که او خود دریدن نیکو داند. (تاریخ جهانگشای جوینی ).
-
امثال :
آنکه داند دوخت او داند درید .
(امثال و حکم دهخدا).
-
بردوختن (یا بهم بردوختن ) ؛ پیوند دادن . بهم متصل کردن . روی یا کنار هم قرار دادن و دوختن
: تا پس از مدتی ... بدیدم که پاره پاره برمی دوخت و لقمه لقمه همی اندوخت . (گلستان سعدی چ مصفا ص
110).
گر بماندیم زنده بردوزیم
جامه ای کز فراق چاک شده ست .
سعدی .
|| درز شکافته را گرفتن و قطعه ٔ درست و سالم روی قسمت دریده نهادن و گرداگرد آن را دوختن
: بر امانت خیانتی بردوخت
وآن امینی به خائنی بفروخت .
نظامی .
- || چسباندن زره و درع را با تیر و نیزه بر بدن دشمن . (یادداشت مؤلف )
: به زخم سنان آتش افروختی
به یک نیزه ده درع بردوختی .
فردوسی .
-
بردوختن خستگیها ؛ التیام جراحات . بخیه زدن و بستن جراحات
: برش مشک و عنبر همی سوختند
همه خستگیهاش بردوختند.
فردوسی .
-
پاره بردوختن ؛ دوختن شکافته ها. اصلاح پارگیها با دوخت
: مردان همه عمر پاره بردوخته اند
قوتی به هزار حیله اندوخته اند.
سعدی .
-
جامه ٔ نو دوختن ؛ لباس تازه ای بر تن کردن
: سروبنان جامه ٔ نو دوختند
زین سو و آن سو به لب جویبار.
منوچهری .
-
رقعه بر چیزی دوختن ؛ وصله کردن :
چند به شب در سماع جامه دریدن به شوق
روز دگر بامداد رقعه بر آن دوختن .
سعدی .
-
رقعه بر رقعه دوختن ؛ وصله روی وصله زدن . کنایه است از سخت پریشان حال و فقیر و درمانده بودن .
-
رقعه دوختن ؛ وصله زدن . پینه زدن . دوختن وصله بر پاره ٔ لباس . درپی کردن
: هم رقعه دوختن بِه و الزام کنج صبر
کز بهر جامه رقعه بَرِ خواجگان نوشت .
سعدی .
|| بخیه زدن . دوانیدن نخ به سوزن کرده ، باری از زیر و باری از روی در جامه . (یادداشت مؤلف ). || بستن .فراهم آوردن . روی هم آوردن چنانکه چشمها را. (یادداشت مؤلف )
: اگر جادویی باید آموختن
به بند و فسون چشمهادوختن .
فردوسی .
دو گیتی به رستم نخواهد فروخت
کسی چشم و دل را به سوزن ندوخت .
فردوسی .
-
چشم دوختن (یا بردوختن ) از کسی یا چیزی ؛ صرفنظر نمودن از آن
: سر من دار که چشم از همگان بردوزم
دست من گیر که دست از دو جهان بردارم .
سعدی .
سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز
برو کاین وعظ بی معنی مرا در سر نمی گیرد.
حافظ.
-
چشم شادی دوختن ؛ در شادی بستن . از نشاط و شادی دوری کردن
: گلستانش برکند و سروان بسوخت
به یکبارگی چشم شادی بدوخت .
فردوسی .
-
چشم نیرنگ بردوختن ؛ دیده ٔ مکر کسی را بستن . کنایه از جلوگیری از نیرنگ کسی کردن است . (یادداشت مؤلف )
: بگفتند زآن گونه کآموختند
سبک چشم نیرنگ بردوختند.
فردوسی .
-
چشم یا دیده دوختن (یا بردوختن یا فرودوختن ) ؛ بستن . فروبستن . چشم بربستن . چشم پوشیدن
: یک اهل نماند پس چرا چشم
زین پرده دران فروندوزند.
خاقانی .
دیده ٔ ظاهر بدوز بارگه اینک ببین
جوشن صورت بدر معرکه اینک درآ.
خاقانی .
به فلک بخیه درندوخته اند
چشم خورشید برندوخته اند.
خاقانی .
چشم شب از خواب چو بردوختند
چشم چراغ سحر افروختند.
نظامی .
گر مرا بی تو در بهشت برند
دیده از دیدنت نخواهم دوخت .
سعدی .
مرا با دوست ای دشمن وصال است
ترا گر دل نخواهد دیده بردوز.
سعدی .
مگر از شوخی تذروان بود
که فرودوختند دیده ٔ باز.
سعدی .
نگویم لب ببند و دیده بردوز
ولیکن هر مقامی را مقالی .
سعدی .
ز دیدنت نتوانم که دیده بردوزم
اگر معاینه بینم که تیر می آید.
سعدی .
-
چشم یا دیده ٔ کسی را دوختن (یا بردوختن ) ؛ بستن آن
: عشق آمد و چشم عقل بردوخت
شوق آمد و بیخ صبر برکند.
سعدی .
غبار هوا چشم غفلت بدوخت
سموم هوس کشت عمرم بسوخت .
سعدی (بوستان ).
- || با حربه و ضربه خستن و کور کردن آن
: ز پیکان الماس چشمش بدوزد
دگر تخت و صندوق از برنسوزد.
اسدی .
-
دهان کسی را دوختن ؛ بستن دهان او را. او را ساکت و خاموش ساختن .
- || متصل ساختن لبها به هم با گذراندن چیزی چون پیکان و سوزن و میخ و غیره از آن
: به پولاد پیکان دهانش بدوخت
همی خار از زهر او برفروخت .
فردوسی .
به دین زن دست تا ایمن شوی زو
که دین دوزد دهانش را به مسمار.
ناصرخسرو.
-
دیده از عیب کسی بردوختن ؛ چشم پوشی کردن از آن . اغماض نمودن
: سخن چینی از کس نیاموختیم
ز عیب کسان دیده بردوختیم .
نظامی .
-
لب به مسمار فرودوختن ؛کنایه است از فروبستن لب
: ستاره گره بسته بر کارها
فرودوخته لب به مسمارها.
نظامی .
-
لب دوختن ؛ دم فروبستن . ساکت شدن . خاموش گردیدن . (از یادداشت مؤلف )
: زنان گر بدوزند لب را به بند
به آخر همان بند پاره کنند.
فردوسی .
ز لب دوختن غنچه را زندگی است
چو بشکفت زآن پس پراکندگی است .
امیرخسرو دهلوی .
-
نظردوختن ؛ چشم بستن . دیده بربستن
: همی خرامد و عقلم به طبع می گوید
نظر بدوز که آن بی نظیر می آید.
سعدی .
|| نصب کردن . محکم نمودن . (ناظم الاطباء). || ضمیمه کردن . پیوستن . پیوند دادن . بستن . استوار کردن . زدن به . وصل کردن . متصل ساختن : مربوط کردن .با زدن و فروبردن چیزی در دو چیز آن دو را به هم پیوستن چنانکه عضوی را به عضوی دیگر یا به زره و لباس .(یادداشت مؤلف ): دوختن برگهای دفتر و جزوه و جز آن ؛ اتصال آنها به وسیله ٔ گیره های فلزی ماشین دوخت . دوختن تسمه ٔ صندوق و جعبه با میخ و جز آن ؛ سخت پیوند دادن و چسباندن تسمه بدان . چسبانیدن زره و درع را با تیر و نیزه بر بدن دشمن . (ناظم الاطباء) (از برهان ): اختزاز. خز؛ به تیر و نیزه دوختن . خصف ؛ دوختن نعل را. (منتهی الارب ). بش ؛ آهن پاره ٔ تنک یا بند که بر صندوق و دوات و در زنند و به مسمار بدوزند. (لغت فرس اسدی )
: به میخ و به مس درزها دوختند
سوار و تن و باره افروختند.
فردوسی .
تنت را بدوزم به پیکان تیر
نبیند دگر چشم تو زال پیر.
فردوسی .
همی دوختشان سینه ها تا به پشت
چنین تا بسی سرکشان را بکشت .
فردوسی .
سراسرجگرشان بدوزم به تیر
بیارم زن و کودکانشان اسیر.
فردوسی .
به پیکان بدوزم زره بر برت
به سم ستوران بکوبم سرت .
فردوسی .
بزد تیر و پهلوش با دل بدوخت
دل شیر ماده بر او بر بسوخت .
فردوسی .
سنانش آتش کین فروزد همی
خدنگش دل شیر دوزد همی .
اسدی .
|| بستن . مسدود کردن
: میر چه گویی که بر تو بر در مسجد
ای شده گمره بدوخته ست به مسمار.
ناصرخسرو.
فرعون بفرمود تا جامه های وی برکندند و با چهار میخ آهنین دست و پای او را بر زمین دوختند. (قصص الانبیاء ص
105). تیری بینداخت چنانک سر مار در زمین بدوخت . (نوروزنامه ).
گو به سنانم بزن یا به خدنگم بدوز
گر به شکار آمده ست دولت نخجیر او.
سعدی .
مگر دشمن است این که آید به جنگ
ز دورش بدوزم به تیر خدنگ .
سعدی .
-
به میخ دوختن ؛ میخکوب کردن . (یادداشت مؤلف ). با میخ متصل کردن چیزی به چیزی
: بفرمود تا جرجیس را بیفکندند و به میخها او را بر زمین دوختند. (قصص الانبیاء ص
191).
-
درم اندر کلاه دوختن ؛ کنایه است از به تجمل و ثروت گراییدن
: درم اندر کلاه خود دوزند
خلق را ترک و همت آموزند.
اوحدی .
-
موی به تیر دوختن ؛ با تیر موی را هدف قرار دادن و آن را زدن و شکافتن . کنایه است از مهارت در تیراندازی . (از یادداشت مؤلف )
: گر موی سر آماج نهی موی بدوزی
۞ وین از گهر آموخته ای تو نه به تقدیر.
فرخی .
-
یک اندر دگر دوختن ؛ یکی را به دیگری دوختن و پیوستن و متصل کردن .
|| زدن . خستن . شکردن و شکستن و کشتن با حربه وآلتی . (از یادداشت مؤلف ). و رجوع به معنی قبل و شواهد آن شود. || اندودن . (ناظم الاطباء). || متوجه ساختن . فرودوختن . افکندن چنانکه چشم را به چیزی . (از یادداشت مؤلف ).
-
چشم دوختن بر چیزی یا به چیزی یا کسی یا جایی ؛ انتظار محبت و احسان و خیر داشتن از آن چیز یا کس یا جا. چشم امید بدان داشتن . علاقمندو آزمند او بودن . (یادداشت مؤلف )
: خصلت دزدان و خوی راهزنان است
چشم طمع دوختن به جانب کالا.
قاآنی .
-
فرودوختن چشم به چیزی ؛ پابند و نگران آن شدن
: به زر چشم خود را فرودوختی
جهان را به دینار بفروختی .
فردوسی .