اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

دیهیم

نویسه گردانی: DYHYM
دیهیم . [ دَ / دِ ] (اِ) ۞ تاجی که مخصوص پادشاهان است . (برهان ). تاج . اصل کلمه داهیم بود و دیهیم اماله ٔ آن است و داهم نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج ). داهی . (آنندراج ). تاج . (غیاث ). داهیم . (شرفنامه ٔ منیری ) (اوبهی ). تاج مخصوص پادشاهان . (ناظم الاطباء). بساک . افسر. (اوبهی ). مؤلف در یادداشتی نویسد: این کلمه بی شک با «دیادما»ی اغریقی از یک اصل است و معنی آن نزد یونانیان و هم نزد ایرانیان پیشانی بند و عصابه است که البته جواهرنشان بوده است و از بعض امثله که در فردوسی آمده است نیز میتوان دانست که دیهیم غیر تاج است :
که شاهی گزیدی به گیتی که بخت
بدو نازد و تاج و دیهیم و تخت .
و از این رو، بی شبهه معانی که بعض لغت نامه ها بدین کلمه داده اند، از قبیل تاج و تخت و چهاربالش و چتر یا تاج و کلاه مرصع بر اساسی نیست :
به موبد چنین گفت بهرام گور
که یزدان دهد فر و دیهیم و زور.

فردوسی .


نخستین که دیهیم بر سر نهاد
جهان را به داد و دهش مژده داد.

فردوسی .


که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد
ندارد کس از روزگاران بیاد.

فردوسی .


سپه کرد و نزدیک او راه جست
همی تخت و دیهیم کی شاه جست .

فردوسی .


- دیهیم و تخت ؛ تاج و تخت :
هم از شاه یابند دیهیم و تخت
ز سالار زر و ز دادار بخت .

فردوسی .


|| پیشانی بند مرصع به جواهر زنان را. (یادداشت مؤلف ). || کلاه مرصع. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کلاهی مرصع بجواهر که ملوک پیشین داشتندی و گروهی تاج را دیهیم خوانند. (از فرهنگ اسدی ) :
بیک گردش به شاهنشاهی آرد
دهد دیهیم و تاج ۞ و گوشوارا.

رودکی .


- دیهیم از سر برداشتن ؛ از قبیل کلاه از سر برداشتن در ولایت (یعنی ایران ) رسم است که چون کسی بشارتی و خبر خوشی کسی را آرد کلاه از سرش بردارد و تا مژدگانی نگیرد مژده نمی گوید. (آنندراج ).
|| چاربالش . (برهان ) (ناظم الاطباء). جامه ٔ بالای تخت که پادشاهان بر آن نشینند. (آنندراج ). || بعضی گویند افسری بوده که آن را در قدیم به جهت تیمن و تبرک بر بالای سر پادشاهان می آویختند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). || چتر. (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (بهار عجم ). || تخت . (برهان ) (بهار عجم ) (آنندراج ). || مایه ٔ افتخار. (یادداشت مؤلف ) :
سکندر بیامد به اصطخر فارس
که دیهیم شاهان بد و فخر فارس .

فردوسی .


|| مجازاً سلطنت و ملک و پادشاهی . (یادداشت مؤلف ) :
بزرگ است آن را مپندار خرد
که دیهیم را خرد نتوان شمرد.

فردوسی .


ضرورت مرا رفتنی شد به راه
سپردم به تو شغل دیهیم و گاه .

نظامی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۸ ثانیه
دیهیم بخش . [دَ / دِ ب َ ] (نف مرکب ) بخشنده ٔ دیهیم : خسرو اقلیم گیر سرور دیهیم بخش مهدی آخرزمان داور روی زمین . خاقانی .رجوع به دیهیم شود.
دیهیم جوی . [ دَ / دِ ] (نف مرکب ) جوینده ٔ دیهیم . طالب تخت و تاج و پادشاهی . (ناظم الاطباء) : سوی رخش رخشنده بنهاد روی دوان رخش شد نزد دیه...
دیهیم دار. [ دَ / دِ ] (نف مرکب )دارنده ٔ دیهیم . تاجدار. (ناظم الاطباء) : بزرگان پیاده شدند از دو روی چه دیهیم دار و چه دیهیم جوی . فردوسی .سو...
دیهیم ساز. [ دَ / دِ ] (نف مرکب ) سازنده ٔدیهیم . || بادیهیم . دیهیم ور : وز انجا سوی کاخ رفتند بازبه تخت جهاندار دیهیم ساز.فردوسی .
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
احمد
۱۳۸۹/۰۲/۲۳ Iran
0
0

تفاوت دیهیم های ساسانی که به آنها نوارهایی وصل است با دیگر پادشهان مانند هخانشیان چیست؟

غلامرضا باقری
۱۳۹۰/۰۵/۲۷ Iran
0
0

یکی ار معانی که برای «دیهیم» در واژه نامه های جدید مثل «فرهنگ معاصر فارسی امرور» ذکر شده نوعی گل آذین است...پس چرا هیچ اشاره ای به این معنی نشده؟

علی
۱۳۹۱/۰۹/۲۹ Iran
0
0

دیهیم پادشاهان ساسانی برگرفته از نماد دایره و آئین میترائیسمه که میتونیم این نمادو دست فره ور نیز ببینیم...که این نماد دوره ساسانی انسانی تر شده


برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.