اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

راندن

نویسه گردانی: RʼNDN
راندن . [ دَ ] (مص ) ۞ دور کردن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی متعلق به کتابخانه ٔ مؤلف ). طرد کردن . دور داشتن از نزد خود. رد کردن . بدر کردن . بیرون کردن و خارج کردن . (ناظم الاطباء). اخراج کردن . دور کردن کسی را از جایی . (آنندراج ). ابعاد. (یادداشت مؤلف ). انشظاظ. تشرید. (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). تقمع. خوت . دخور.دسع. دسیعة. دزر. دظ. ذب . ذحم . زنخ . شظ. شجن . (ترجمان القرآن ). طخر. قث . کف . لظ. لوط. لیز. (منتهی الارب ). مضح . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). وسق . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). وسیق . وکز. هصر. (منتهی الارب ). مردود کردن . (ناظم الاطباء). بیرون کردن . اخراج کردن . مقابل خواندن . (یادداشت مؤلف ) :
بالخاصه کنون کز قبل راندن درویش
بر بام شود هر کس با سنگ فلاخن .

خسروانی .


برفتند هردو شده خاکسار
جهاندارشان رانده و کرده خوار.

فردوسی .


یکی بانگ برزد براندش ز پیش
توانا نبود او برآن خشم خویش .

فردوسی .


سخن گر نگویی مرانم ز پیش
که من خود دلی دارم از درد ریش .

فردوسی .


از آن تخمه کس در زمانه نماند
وگر ماند هر کس که دیدش براند.

فردوسی .


بدو گفت در شیر روغن نماند
شبان را بخواهم من از دشت راند.

فردوسی .


بوری تکین که خشم خدای اندرو رسید
او را ازین دیار براندی بدان دیار.

منوچهری .


هرکه را او گزید تو بگزین
هر که را او ز پیش راند بران .

منوچهری .


خشم ، لشکر این پادشاه [ ناطقه ] است که بدیشان ... دشمنان را براند. (تاریخ بیهقی ).
هرآنکس که پیرامنش بد براند
خود و دایه ٔ جادو و شاه ماند.

اسدی (گرشاسبنامه ).


بنوازدم بناز و بیندازدم برنج
درخواندم ز بام و برون راندم ز در.

قطران .


پس سه بار او را راندند و می آمد، پس کارد برگرفت و گاو را بکشتند. (قصص الانبیاء ص 158).
سلیمان وار دیوانم براندند
سلیمانم سلیمانم من آری .

ناصرخسرو.


برانش ز پیش ای خردمند ازیرا
که هشیار مر مست را خوار دارد.

ناصرخسرو.


منگربسخنهای او ازیراک
ترکانش براندند از خراسان .

ناصرخسرو.


از خانه عمر براند سلمان را
امروز برین زمین تو سلمانی .

ناصرخسرو.


شاد چون گشتی براندندم بقهر از بهر دین
از ضیاع خویش و از دار و عقار ای ناصبی .

ناصرخسرو.


برادر خویش را ابوالحسین احمدبن عضدالدوله از آن خطه براند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 286).
نه آن غم را ز دل شایست راندن
نه غم پرداز را شایست خواندن .

نظامی .


مران چون نظر بر من انداختی
مزن مقرعه چونکه بنواختی .

نظامی .


گفت این گدای شوخ مبذر را که چندان نعمت بچندین مدت برانداخت برانید. (گلستان ).
هرسو دود آنکش ز برخویش براند
وآنرا که بخواهد بدر کس ندواند.

سعدی (گلستان ).


اگر حق پرستی ز درها بست
که گر وی براند نخواهد کست .

سعدی .


خداوندان نعمت می توانند
که درویشان بیطاقت برانند.

سعدی .


بفرمود کوته نظر تا غلام
براندش بخواری و زجر تمام .

سعدی .


از خود مران مرا که قسم میخورم هنوز
جز با دو چشم مست تو عهدی نبسته ام .

ناصر نظمی .


ای پاسبان چه رانیم از در خدای را
جز آستان یار ندارم ره گریز.

مستوره خانم کردستانی .


دوست را از بزم میرانی برای حرف دشمن
ای گل نشکفته گر خوارم نمیکردی چه میشد؟

میرزا عبداﷲ شکوهی .


ارحاق ؛ راندن و دور گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب ). اِشقاذ؛ راندن و دور کردن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). اِقماع ؛ راندن و دفع کردن . تشحذ؛ راندن کسی را. تشذیب ؛ راندن و دفع کردن . تداکم ؛ همدیگر را راندن . جظ؛ راندن و دور کردن چیزی را. خبز؛ سخت راندن . (منتهی الارب ). خساء؛ راندن سگ را. (منتهی الارب ) (صراح اللغة). خسوء؛ راندن سگ را. دأب ؛ سخت راندن و دفع کردن . دحق ؛ راندن و دور گردانیدن چیزی را. دخر؛ راندن و دور نمودن . دخم ؛بزور راندن . دعت ؛ سخت راندن چیزی را. (منتهی الارب ).سخت راندن کسی را. (آنندراج ). دفع؛ راندن کسی را. دَلاظ؛ همدیگر را راندن . ذَهْت ؛ راندن چیزی را. ذأم ؛ راندن کسی را. ذأو؛ دور کردن و راندن شتران را. ذأی ؛ دور کردن و راندن شتران را. ذخو؛ راندن و دور کردن . سخت راندن شتران را. ذعت ؛ سخت راندن کسی را. زفت ؛راندن و دور کردن . شجن ؛ راندن و دور کردن . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). شذب ؛ راندن و دفع کردن . صری ؛ راندن و دفع کردن بدی و جز آن از کسی . طحث ؛ راندن کسی را یا چیزی را بدست . (منتهی الارب ). طرد؛ راندن . (دهار). راندن و دور کردن از خود. (منتهی الارب ). مقابل خواندن و دعوت . (یادداشت مؤلف ). طرز؛ راندن بلگد. عنش ؛ راندن و دور کردن . کدع ؛ راندن کسی را. کفؤ؛ راندن کسی را. لأظ؛ راندن کسی را از نزدیک خود. لتاء؛راندن و دور کردن . لعن ؛ راندن و دور کردن از نیکی ورحمت . لکد؛ راندن کسی را. لکم ؛ راندن و دور کردن . مُلادَّة؛ راندن و دور کردن . نهر؛ راندن و دور کردن . (منتهی الارب ). هجم ؛ راندن کسی را. هرز؛ راندن و دور کردن کسی را بعصا. (منتهی الارب ).
- از راه یا از ره راندن ؛ منحرف کردن . فریب دادن :
بسا زن کو صد از پنجه نداند
عطارد را به زرق از ره براند.

نظامی .


- از نظر راندن ؛ از نظر انداختن :
بملازمان سلطان که رساند این دعا را
که بشکر پادشاهی ز نظر مران گدا را.

حافظ.


- بازراندن ؛ دور کردن . دفع کردن .
- || جدا کردن . (ناظم الاطباء). بیرون کشیدن . استخراج کردن . خلاصه کردن : پس این فصل را از فصول گذشته بازراندیم . (جاودان نامه ٔ افضل الدین کاشانی ص 50). و رجوع به ترکیبات باز شود.
- توان یا مجال مگس راندن نداشتن ؛ کنایه است از ضعف و ناتوانی :
نه در مهد نیرو و حالت نبود
مگس راندن از خود مجالت نبود.

سعدی .


آنکه از خود مگس نداند راند
به بهشتت کجا تواند خواند.

اوحدی .


- راندن مگس یامگس راندن ؛ دور کردن آن . بیرون کردن آن . اخراج . (یادداشت مؤلف ) :
گر تنگ شکر خرید می نتوانم
باری مگس از تنگ شکر میرانم .

؟ (از سندبادنامه ).


- رانده آمدن ؛ رانده شدن .
- || بمجاز، بمعنی نوشته شدن . نوشته آمدن . شرح داده شدن : آن قصه اگر بتمام رانده آید دراز گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 38).
- رانده شدن ؛ رانده آمدن . دور کرده شدن . دور گردیدن :
عدل باید که ستمکار شود مانده ز کار
نظم باید که طمعورز شود رانده ز در.

ملک الشعراء بهار.


انسیاق . (منتهی الارب ). انتفاء. (تاج المصادر بیهقی ).
- || بیرون فرستاده شدن .
- || بکنایه ، مذکور گشتن . گفته شدن :
سخن کاندرو سود نه جز زیان
نباید که رانده شود بر زبان .

ابوشکور بلخی .


بسی یاد نام نکو رانده شد
بسی دفتر باستان خوانده شد.

اسدی .


- رانده فرمودن ؛ رانده کردن . طرد کردن .
- || بمجاز، اجرا کردن . انجام دادن . عمل کردن : امیر محمود با.... عامل گردیز که بر مالشان حاصلها فزوده آمد سیاستها رانده فرمود. (تاریخ بیهقی ).
- رانده کردن ؛ مطرود کردن . مطرود ساختن . دور گردانیدن . طرد کردن : واین محمد است ... که مرا ایزد بسبب او لعین و رانده کرد. (تاریخ سیستان ). رجوع به راندن و رانده شود.
- رانده گردانیدن ؛مطرود ساختن . اخراج کردن . بیرون افکنده شدن . دور گردانیده شدن : اشراد، تشرید؛ رانده و رمیده گردانیدن .(منتهی الارب ).
- امثال :
آنجا رو که بخوانند نه آنجا که برانند .
گرم برانی از این در درآیم از در دیگر.

؟ (از یادداشت مؤلف ).


|| اخراج بلد نمودن . (ناظم الاطباء). تبعید. (یادداشت مؤلف ). تغریب . نفی . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). || بسرعت بردن . تاختن . دوانیدن . تازاندن . تازانیدن . جولان دادن . (یادداشت مؤلف ) :
خازنت را گو که سنج و رایضت را گو که ران
شاعرت را گو که خوان وصاحبت را گو که پای .

منوچهری .


همی راندم نجیب خویش چون باد
همی گفتم که اللهم سهّل .

منوچهری .


چو کوهی کوهکن را نزد خود خواند
وزآنجا کوهتن زی کوهکن راند.

نظامی .


رونده کوه را چون بادمیراند
بتک در باد را چون کوه میماند.

نظامی .


بپرسش پرسش از درگاه پرویز
بمشکوی مداین راند شبدیز.

نظامی .


تکاور بدنبال صیدی براند.

سعدی .


استهجاج ؛ بشتاب راندن روندگان را. اهراج ؛ بسیار راندن شتر را در نیمروز چندانکه سرگشته گردد. تهریج ؛ سبک راندن شتران را چنانکه سرگشته گردند از سختی گرما. دحم ؛ سخت راندن چیزی را. شحذ؛ سخت راندن . صت ّ؛ راندن بقهر. صدم ؛ راندن سخت . صدمة؛ یکبار راندن . (منتهی الارب ).
- اندیشه راندن ؛ بکار انداختن فکر. بجولان درآوردن اندیشه . باندیشه فرورفتن . دراندیشه شدن :
همی راند اندیشه بر خوب و زشت
سوی چاره ٔ کشتن زردهشت .

فردوسی .


چو قیصر نگه کرد و نامه بخواند
ز هرگونه اندیشه دردل براند.

فردوسی .


- چهار نعله راندن ؛ بشتاب و سرعت دواندن مرکوب را. تازاندن مرکب . بتاخت درآوردن اسب را.
|| سوق . سوق دادن . روانه کردن . روان ساختن . واداشتن که برود. روانه ساختن . بحرکت داشتن . حرکت دادن . در پیش خویش برفتن داشتن . اسارة.استیفاض . امشاء. تداکؤ. (منتهی الارب ). تسییر. (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). تمشیة. (منتهی الارب ). تنسیه . (تاج المصادر بیهقی ). دعسقة. دکاء. رکضة. (منتهی الارب ). زهو. (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ) (دهار). سیاق . (تاج المصادر بیهقی ). سیاقت . (منتهی الارب ). سیر. (منتهی الارب ) (دهار). سیرورة. (دهار). شدء: شدء الابل شدء؛ راند شتران را. قعط. عکل . کس . لش . (منتهی الارب ). مساق . (تاج المصادر بیهقی ). نوس . هجش . (منتهی الارب ) :
کسی کو بود بر خرد پادشا
روان را نراند به راه هوا.

فردوسی .


امیر را [ امیر محمد پسر محمود را ] براندند و سواری سیصد با او. (تاریخ بیهقی ). و مرتبه داران رسول را ببازار بیاوردند و میراندند و مردمان درم و دینار... می انداختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 42).
چو باد از کوه و از دریاش راند بر هوا ماند
بکوشان پیل و کرگندن بجوشان شیر و اژدرها.

سمعی (از لغت فرس اسدی ).


دم از ندم چو برآرم ز قعر سینه بلب
مران بسوی لب دوزخ قعیر مرا.

سوزنی .


پس از سالی رکاب افشاند بر راه
سوی ملک سپاهان راند بنگاه .

نظامی .


الا ای کاروان محمل برانید
که ما را بند بر پای رحیل است .

سعدی .


بیفکن خیمه تا محمل برانند
که همراهان آن عالم روانند.

سعدی .


اجعاظ؛ راندن چیزی را. اجماع ؛ راندن همه ٔ شتران را. (منتهی الارب ). اهراع ؛ راندن سخت . (ترجمان القرآن ). تلتلة، سخت راندن . جر؛ بنرمی راندن ستور. جعظ؛ راندن چیزی را. دجی ؛ راندن شتران را. درح ؛ راندن چیزی را. ذأب ؛ از پس راندن . زوملة؛ راندن شتر. (منتهی الارب ). سَن ّ؛ سبک راندن شتر. (تاج المصادر بیهقی ). صوق ؛ از پس راندن . صول ؛ راندن خر ماده یا گله ٔ خرکره را. (منتهی الارب ). طرور؛ راندن شتر. (تاج المصادر بیهقی ). عکل ؛سخت راندن شتر را. (منتهی الارب ). قبض ؛ بشتاب راندن .(تاج المصادر بیهقی ). قعط؛ راندن سخت ستور را. کخم ؛راندن چیزی را از جای خود. کدم ؛ راندن شکار را. کس ؛راندن در پی دیگر ستور. مخاثفة؛ راندن شتران را همه شب . مکاردة؛ راندن با هم . ملس ؛ راندن سخت . نبل ؛ سخت راندن ستور را. (منتهی الارب ). نخ ّ؛ راندن ستور. (تاج المصادر بیهقی ). نخش ؛ سخت راندن . (منتهی الارب ). نس ّ؛ راندن شتر. (تاج المصادر بیهقی ). نساء؛ راندن بعصا. (ترجمان القرآن ). نش ّ؛ نرم راندن . هِرّ؛ راندن گوسپند را. هرع ؛ سخت راندن . هوس ؛ نرم راندن شتر. هیدلة؛ راندن شتر بسرود. (منتهی الارب ).
- اسب راندن ؛ اسب را بشتاب براه بردن . (ناظم الاطباء). روان شدن با اسب و رفتن با اسب .گذشتن با اسب . سوار اسب براه رفتن :
از آن مرغزار اسب بیژن براند
بخیمه درآورد و روزی بماند.

فردوسی .


چو شد خسته از تیر برزین بماند
زننده همان اسب جنگی براند.

فردوسی .


نشست آزمون را بصندوق شاه
زمانی همی راند اسبان براه .

فردوسی .


براند اسب و نزدیک شد با نهیب
بزودی برون کرد پا از رکیب .

فردوسی .


اسب از در من مران و مگذر
هان نعل بهات جان نهاده .

خاقانی .


بدان تا هر کسی کو اسب راند
بهر گامی درستی بازماند.

نظامی .


رکض ؛ راندن و اسب تاختن . (منتهی الارب ).
- اندرراندن ؛ راندن اندر؛ بداخل چیزی سوق دادن .درون چیزی درآوردن :
چو آن بارها راند اندر حصار
بیاراست کار آن شه نامدار.

فردوسی .


جز تو نبست گردن جیحون کسی به غل
واندرنراند پیل به جیحون درون هزار.

منوچهری .


- بآب راندن ؛ فریفتن . (ناظم الاطباء).
- برون راندن ؛ بیرون بردن . حرکت دادن . بردن :
سوی پارس لشکر برون راند زو
کهن بود لیکن جهان کرد نو.

فردوسی .


- || خارج کردن . بیرون ساختن :
چو جغد ار برون راندم آسیابان
بر این بام هفت آسیا میگریزم .

خاقانی .


- پیل راندن ؛ سوق دادن پیل . سیر دادن آن :
براندند از آن راه [ راه کلات ] پیلان و کوس
بفرمان و رای سپهدار طوس .

فردوسی .


حاجب بزرگ را گفت : فرموده بودیم تا پیلان را برانند و بکابل آرند تا عرض کرده کدام وقت رسند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283).
- راندن باره (اسب ) ؛ بجنبش و حرکت درآوردن آن . برفتن داشتن اسب :
زمین لرزد از زیر این هر دو مرد
چو رانند باره بروز نبرد.

فردوسی .


و رجوع به اسب راندن شود.
- راندن سنگ از کوه ؛ غلطاندن آن از کوه . حرکت دادن آن . فروهشتن سنگ از بر کوه که بزیر آید :
نباید که ایشان شبی بیدرنگ
گریزان برانند ازین کوه سنگ .

فردوسی .


- رخش راندن ؛ حرکت دادن اسب . برفتن داشتن رخش را :
بدان سوکه او رخش را راندی
تو گفتی که آتش برافشاندی .

فردوسی .


نوجوانی بجوانی مغرور
رخش پندار همیراند ز دور ۞ .

؟


- رمه راندن ؛ آهسته آهسته رمه را پیش بردن . (یادداشت مؤلف ). پیش کردن و بردن .
- سپاه راندن ؛ لشکر کشیدن . سپاه بردن . حمله کردن :
که گر من بجنگ سیاوش سپاه
نرانم نیاید کسی کینه خواه .

فردوسی .


چو میران سپاه از کنابد براند
بروز اندرون روشنایی نماند.

فردوسی .


سوی گرگساران و مازندران
همی راند خواهم سپاهی گران .

فردوسی .


ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه
سخن گفتن و رزم و راندن سپاه .

فردوسی .


وزان پس همی جست بیگاه و گاه
یکی روز فرخ که راند سپاه .

فردوسی .


براند رای مجاهد سپاه بر سر بخل
بدان کمین که ز حزم تمام او زیبد.

خاقانی .


بتیغی چنین تیز بازوی شاه
قوی باد هر جا که راند سپاه .

نظامی .


بدنبال غارت نراند سپاه
که خالی بماند پس پادشاه .

سعدی .


و رجوع به سپه راندن شود.
- سپه راندن ؛ سپاه راندن . سوق دادن سپاه :
چو بوذرجمهر آن سپه را براند
همه انجمن در شگفتی بماند.

فردوسی .


دگر روز برخاست آوای کوس
سپه را همی راند گودرز و طوس .

فردوسی .


سه روز آن سپه بر لب رود ماند
بروز چهارم از آنجا براند.

فردوسی .


زواره بیامد سپیده دمان
سپه راند رستم هم اندر زمان .

فردوسی .


چنان ران سپه را کجا بگذرد
ببیداد کشت کسی نسپرد.

اسدی (گرشاسبنامه ).


شه از راز پنهان چو آگاه گشت
سپه راند از آن کوه پایه بدشت .

نظامی .


و رجوع به سپاه راندن شود.
- ستور راندن ؛ راندن چارپایان . برفتن واداشتن اسب و مرکب دیگر :
برآنگونه رانید یکسر ستور
که برخیزد اندرشب تیره شور.

فردوسی .


- فرس راندن ؛ حرکت دادن اسب . اسب راندن :
فرودآوردش از شبدیز چون ماه
فرس را راند حالی بر علفگاه .

نظامی .


فرس میراند تا رهبان آن دیر
که راند از اختران با او بسی سیر.

نظامی .


و رجوع به اسب راندن شود.
- || سیر کردن . رفتن :
که خاصان درین ره فرس رانده اند.

(بوستان ).


- فرس در جنگ راندن ؛ رفتار خصومت آمیز کردن . نبردکردن :
فرس با من چنان در جنگ رانده ست
که جای آشتی رنگی نمانده ست .

نظامی .


- کاروان راندن ؛ سوق دادن کاروان . حرکت دادن کاروان . روانه ساختن کاروان :
همایش همی گفت کای ساروان
نخست از کجا رانده ای کاروان ؟

فردوسی .


چنین گفت : این بار و این کاروان
همی راندم تیز با ساروان .

فردوسی .


همی بار کردند و چیزی نماند
سبک نیکدل کاروان ها براند.

فردوسی .


- کسی را بچوب دیگری راندن ؛ حکم دومین را بر نخستین اجرا کردن :
بنشین و مرو اگر ترا گیتی
خواهد که بچوب این خران راند.

ناصرخسرو.


نه هر خر را بچوبی راند باید
نه هر کس را بنامی خواند شاید.

(ویس و رامین ).


- کشتی راندن ؛ سوق دادن کشتی . بردن کشتی :
مرد ملاح تیز اندک رو
راند بر باد کشتی اندر ژو.

عنصری .


امیر در کشتی نشست و ندیمان و مطربان و غلامان در کشتی های دیگر نشسته بودند، همچنان میراندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 239).
بهر بادخرمن نشاید فشاند
نه کشتی توان نیز بر خشک راند.

اسدی (گرشاسب نامه ص 71).


بعد از آن کشتی بکنار راندند. (مجمل التواریخ و القصص ). و بادبانها برکشیدند و براندیم ... چون روز شد پنجاه فرسنگ رانده بودیم [ کشتی خود را ]. (مجمل التواریخ و القصص ). چندانکه عقود کشتی بساعدبرپیچید و بر بالای ستون رفت ، ملاح زمام از کفش درگسلانید و کشتی براند. (گلستان ).
خرس صحرا شده همدست نهنگ دریا
کشتی ما را رانده ست بگرداب بلا.

ملک الشعراء بهار.


جذف ؛ راندن کشتی را به بیل . (منتهی الارب ).
- گله راندن ؛ برفتن واداشتن گله . سوق دادن گله . بردن . پیش کردن :
سوم موبد چنان زد داستانی
که با گرگی گله راند شبانی .

نظامی .


- لشکر راندن ؛ سوق دادن لشکر. لشکر کشیدن . لشکرکشی کردن :
بدان جایگه شاه ماهی بماند
چو آسوده شد باز لشکر براند.

فردوسی .


همه زیردستان خود را بخواند
شب تیره چون باد لشکر براند.

فردوسی .


چو بهرام بیرون شد از طیسفون
همی راند لشکر به پیش اندرون .

فردوسی .


سپهبد بدان راه لشکر براند
بروز اندرون روشنایی نماند.

فردوسی .


چو گستهم بشنید لشکر براند
پراکنده لشکر همه بازخواند.

فردوسی .


چو گشتند آگه از موبد نیاکان
که لشکر راند خواهد سوی ایشان .

(ویس و رامین ).


ملک میراند لشکر گاه و بیگاه
گرفته کین بهرام آن شهنشاه .

نظامی .


و رجوع به سپاه راندن و سپه راندن شود.
- مرکب راندن ؛ حرکت دادن مرکب . اسب راندن . تاختن اسب . دوانیدن و راه بردن اسب :
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران ۞ .

مولوی .


پسر دانست که دل آویخته ٔ اوست ... مرکب بجانب او راند. (گلستان ).
|| کنایه از رفتن . عزیمت کردن . روانه شدن . شتافتن . عازم شدن . طی طریق کردن . راه پیمودن . راه پیمایی کردن :
بزرگان لشکر همی راندند
سخن های لشکر همی خواندند.

فردوسی .


که هرگز نراند براه خرد
ز کردار ترسم که کیفر برد.

فردوسی .


همی راند تا نزد ایشان رسید
بنزد دلیران ایران رسید.

فردوسی .


پس آنگاه سیندخت آنجا بماند
خود و لشکرش سوی کابل براند.

فردوسی .


بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت
همی راند تا خانه ٔ خویش تفت .

فردوسی .


در این تفکر، مقدار یک دو میل براند
ز رخنه باز پشیمان شد و فرواستاد.

فرخی .


براند خسرو مشرق بسوی بیلارام
بدان حصاری کز برج او خجل ثهلان .

عنصری .


و هر چند می براندیم ولایتهای با نام بود در پیش ما. (تاریخ بیهقی ). و ما را صواب آن مینماید که بتعجیل سوی نشابور و هرات رانیم . (تاریخ بیهقی ). همه شب برانیم تا زود برود رسیده باشیم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). و عمرولیث ، از پس لشکر براند. (تاریخ سیستان ). و بتعجیل عظیم براند چنانکه شابه آنگاه خبر یافت که بهرام ببادغیس رسیده بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 98). و راه بیابان برگرفتند و نیک راندند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 101). با آن دویست مرد آهسته راند تا بدر سرای خاقان رسید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
آب صفت باش و سبکتر بران
کآب سبک هست بقیمت گران .

نظامی .


گهی راندند سوی دشت مندور
تهی کردند دشت از آهو و گور.

نظامی .


برون شد مست و بر شبدیز بنشست
سوی قصرنگارین راند سرمست .

نظامی .


اندرین دشمنکده کی ماندمی
سوی شهر دوستان میراندمی .

مولوی .


برسر زر تا چهل فرسنگ راند
تاکه زر را در نظر آبی نماند.

مولوی .


چه دانید اگر این هم از جمله ٔ دزدانست ... مصلحت آن بینیم که مر او را همچنین خفته بمانیم و برانیم . (گلستان ).
بسی در قفای هزیمت مران
نباید که دور افتی از یاوران .

سعدی .


تنت زورمند است و لشکر گران
ولیکن در اقلیم دشمن مران .

سعدی .


ندانی که لشکر چو یکروزه راند
سر پنجه ٔ زورمندش نماند.

سعدی .


- اندر شتاب راندن ؛ بشتاب رفتن . با عجله حرکت کردن :
از آن پس بفرمود افراسیاب
که تا بارمان راند اندر شتاب .

فردوسی .


- تیز راندن ؛ تند رفتن . بشتاب رفتن :
تیز مران کآب فلک دیده ای
آب دهن خور که نمک دیده ای .

نظامی .


- بر سر کسی راندن ؛ حمله کردن بر او. تاخت آوردن بر او : و فرصت نگاه همی داشتند تا بوقتی که بر سر قومی رانده بودند و بقعه خالی مانده . (گلستان ).
- خوش خوش راندن ؛ آهسته آهسته حرکت کردن . بآهستگی طی راه کردن . آهسته رفتن : امیر علامت را فرمود تا پیشتر میبردند و خود خوش خوش براثر آن می راند. (تاریخ بیهقی ).
- دو اسبه راندن ؛ بتندی رفتن . شتافتن :
شب و روز بر طرف آن جویبار
دو اسبه همی راند بر کوه و غار.

نظامی .


- || بتندی بردن . بشتاب روان ساختن :
باز بر موجود افسونی بخواند
زود او را در عدم دواسبه راند.

مولوی .


- راندن از جایی ؛ از آنجا بتندی آمدن . (یادداشت مؤلف ). از آنجا حرکت کردن . از آنجا راه افتادن . از آنجا عزیمت کردن . برآمدن از آنجا :
من ایدر به رزم آمدم با سپاه
ز بغداد راندم بفرمان شاه .

فردوسی .


بپرسید و گفت از کجا رانده ای ؟
کنون ایستاده چرا مانده ای ؟

فردوسی .


چهارم ز چین شاه ایران براند
بمکران شد و رستم آنجا بماند.

فردوسی .


- راندن با کسی یا با گروهی ؛ همراهی کردن با کسی یا گروهی در رفتن . دوشادوش با گروهی براه رفتن . موافقت کردن در طی طریق با کسی یا گروهی :
ز شاهان برنای سیصد سوار
همی راند با نامور شهریار [ خسروپرویز ] .

فردوسی .


برو سرکشان آفرین خواندند
سوی شاه با او همی راندند.

فردوسی .


همه شب همی راند خود با گروه
چو خورشید تابان برآمد ز کوه .

فردوسی .


سپهبد همی راند با او براه
بدید آنکه تازه نبد روی شاه .

فردوسی .


شه چون ورق صلاح او خواند
با حاجب خاص سوی او راند.

نظامی .


اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین
با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است .

حافظ.


- راندن سوی جایی ؛ روانه شدن بدانجا. رفتن بدانسوی :
سپه را بدان مرز ایران بماند
خود و ویژگان سوی توران براند.

فردوسی .


- راندن گرفتن ، شروع برفتن کردن . آغاز کردن بروانه شدن : آن مردم حشری هزیمت کرد و لشکری چون هزیمت دید نیز راندن گرفت . (تاریخ سیستان ).
- شب و روز راندن ؛ توقف نکردن . (یادداشت مؤلف ). بدون درنگ و توقف شتافتن . لاینقطع حرکت کردن .بی گرفتن خستگی در حرکت بودن :
شب و روز راندند با کام و ناز
خدای جهاندارشان کارساز.

فردوسی .


- گرم راندن ؛ تند راندن . بتندی رفتن . تیز رفتن . بدون درنگ حرکت کردن . بشتاب روانه شدن :
رهی به پیش خوداندرگرفت و گرم براند
بزیر رایت منصور، لشکر جرار.

فرخی .


- نرم راندن ، نرم نرم راندن ؛ به آهستگی حرکت کردن . آهسته آهسته براه رفتن . بتأنی براه رفتن :
ببارید از دیدگان خون گرم
پس قارن اندر همی راند نرم .

فردوسی .


همیراندند آن دو تن نرم نرم
خروشید خسرو به آواز گرم .

فردوسی .


|| از پی رفتن و در پی رفتن و پیروی نمودن . (ناظم الاطباء). || رم دادن صید و شکار و نخجیر و واداشتن که از محل صید و دام عبور کند. واداشتن که بکمینگاه آید :
از پی خدمت تو تا تو ملک صیدکنی
به نهاله گه تو راند نخجیر پلنگ .

فرخی .


ز مرغ و آهو رانم بجویبار و بدشت
ازین جغاله جغاله ، وزان هزارهزار.

فرخی .


|| هی کردن حیوانات . (لغت محلی شوشتر). در پیش انداختن وبردن بقصد تصرف . کنایه از غارت کردن . بیغما بردن . بغارت بردن . بتاراج بردن . پیش کردن : از ایشان فسادها رفت و چهارپای گوزگانان یکسر براندند. (تاریخ بیهقی ). و ابرهه بیامد تا نزدیکان حرم فرودآمد واشتر و گوسفند مکیان براندند و اندر میان آن چهار صد اشتر عبدالمطلب بود. (تاریخ سیستان ). گله ها که در آن نواحی و گیاه زارهای نواحی یافت براند و بر حشم خویش قسمت کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 191). سواری چند معدود بر منوال دود دیدند که بدروازه رسید و براندن چهارپای مشغول شد. (جهانگشای جوینی ). و گله های تون وترشیز و زیرکوه را براندند. (جامع التواریخ رشیدی ).|| همراه بردن . بردن :
از ایشان کسی را نبد بیم و رنج
همی راند با خویشتن شاه گنج .

فردوسی .


- باسیری راندن ؛ باسیری بردن . به اسارت بردن : بقیه ٔ شهریاران را بشمشیر بگذرانیدند و بعضی پیشه وران را به اسیری براندند. (جامع التواریخ رشیدی ).
|| داخل کردن . سپوختن . فروکردن .فروبردن . داخل کردن بزور. گذرانیدن :
بپای آورد زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بر یال من .

فردوسی .


چو برق نیزه را بر سنگ راندی
سنان در سینه ٔ خارا نشاندی .

نظامی .


مزن شمشیربر شیرین مظلوم
ترا آن بس که راندی نیزه بر روم .

نظامی .


دع ؛ سپوختن و سخت راندن . دعب ، دعز، دفر؛ سپوختن و دست در سینه زده راندن . دغر؛ راندن و سپوختن . ذعج ؛ سخت راندن چیزی را. ضفر. لحظ. (منتهی الارب ).
- راندن تیر بر کمان ؛ تیر داخل کمان نهادن . قرار دادن تیر در کمان . نهادن تیر در کمان . تیر در چله بستن :
همی تاخت پیش اندرون اردشیر
چو نزدیک شد بر کمان راند تیر.

فردوسی .


چو تیر یلی در کمان راندی
به پیرامنش کس کجا ماندی .

فردوسی .


گرفته کمان کیانی بچنگ [ گرگسار ]
یکی تیر پولاد پیکان خدنگ
چو نزدیک شد راند اندر کمان
بزد بر بر و سینه ٔ پهلوان .

فردوسی .


یکی [ یک تیر ] در کمان راند و بفشارد ران
نظاره بگردش سپاه گران .

فردوسی .


- خدنگ راندن در چرخ ؛ قرار دادن تیر در کمان . تیر در کمان نهادن :
نگه کرد تا جای گردان کجاست
خدنگش بچرخ اندرون راند راست .

فردوسی .


- تیر راندن ؛ افکندن . انداختن . گشاد دادن . (یادداشت مؤلف ). بهدف رساندن . بهدف زدن . بر نشانه زدن :
چو در باختر راند تیری بکین
زند بر نشانه بخاور زمین .

اسدی .


تیر اگربر نشانه ای راندی
جعبه را بر نشانه بنشاندی .

نظامی .


کمان ابرویش گر شد گره گیر
کرشمه بر هدف میراند چون تیر.

نظامی .


|| زدن . فرودآوردن . در حرکت آوردن : حدیثی پیوستم تا وی را [ افشین را ] مشغول کنم [ احمدبن ابی دواد ] ازپی آنکه مبادا که سیاف را گوید شمشیر بران . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171). و آن گردون بر پشت جرجیس براندند تا پاره پاره شد. (مجمل التواریخ والقصص ). || گشادن . زدن چنانکه رگی را. (یادداشت مؤلف ) :
مگر روز قیفال او راند خواهد
که طشت زر از شرق رخشان نماید.

خاقانی .


- نیزه راندن ؛ نیزه زدن :
بر هر زرهی که نیزه راند
یک حلقه زره در آن نماند.

نظامی .


|| دفع کردن . (ناظم الاطباء) :
که دانست کاین تلخ و ناخوش هلیله
حرارت براند ز ترکیب انسان .

ناصرخسرو.


شراب سپید و تنک ، غذاء کمتر دهد، و مردمان گرم مزاج را بشاید و صفرا براند ببول اندک اندک . (نوروزنامه ). شراب انار وسکنجبین و داروهایی که سودا را براند بکار دارد تا زیان ندارد. (نوروزنامه ).
بشهوت ریزه ای کز پشت راندی
عقوبت بین که چون بی پشت ماندی .

نظامی .


- کمیز راندن ؛ بول کردن . (یادداشت مؤلف ).
|| اسهال آوردن و کار کردن شکم . (ناظم الاطباء).
- راندن و براندن شکم ؛ اسهال . (یادداشت مؤلف ).
- شکم راندن ؛ اسهال . اطلاق شکم . اسهال آوردن . (یادداشت مؤلف ) :
شکم من براند نان تهیش
راست چون قفل ملح و کانیرو.

؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی ).


و اگر نمک طبرزد تراشند و شیاف کنند بول بیاورد و شکم براند. (ذخیره خوارزمشاهی ). خیار شنبر شکم براند. (ذخیره خوارزمشاهی ). تخریط؛ راندن دوا شکم کسی را. خرط؛ راندن دارو شکم را. (منتهی الارب ).
|| جاری ساختن . (یادداشت مؤلف ): پر سیاوش سنگ مثانه بریزاند و سده هابگشاید و بول براند. (ترجمه ٔ صیدنه ابوریحان بیرونی ). و آب از یک فرسنگ از سر کوه رانده و بفواره برین سربالا آورده . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 128).
همی تاآب جیحون را ز پس ماند
دو صد جیحون ز خون دشمنان راند.

(ویس و رامین ).


واز خون فرعونان دریا و جیحون راندی . (راحة الصدورراوندی ). اجراء؛ راندن چیزی را و روان کردن . (منتهی الارب ). راندن . (ترجمان القرآن ) (زوزنی ). اسالة؛ راندن . (منتهی الارب ). تسییل ؛ روان راندن آب و مانند آن .(منتهی الارب ). فجر؛ آب راندن . (تاج المصادر بیهقی ).معوده ؛ راندن شیر را. (منتهی الارب ).
- آب از دیده راندن ؛ کنایه از گریه کردن و اشک ریختن : کید این میگفت و از دیده آب میراند. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ).
وزآن خط که چون قطره ٔ آب خواند
بسا قطره ٔ آب کز دیده راند.

نظامی .


- آب از مژه راندن ؛ کنایه از گریه کردن و اشک ریختن :
وگرش آب نبودی و حاجتی بودی
ز نوک هر مژه ای آب راندمی صد بست .

خسروانی .


- آب چشم راندن ؛ کنایه از اشک ریختن و گریه کردن :
براند آب دو چشم از آن چشمه بیش
همیخواست ریزد گناهان خویش .

اسدی .


- آب دیده راندن ؛ کنایه از گریه کردن و اشک ریختن : گریستن بر ما فتاد، کدام آب دیده که دجله و فرات چنانکه رود براندند. (تاریخ بیهقی ).
- آب راندن ؛ جاری ساختن آب . آب روان کردن : باد میوزانیم و نبات میرویانیم و آب می رانیم . (کتاب المعارف ).
راند حق این آب را در جوی تو
آفرین بر دست و بر بازوی تو.

مولوی .


- آب راندن دهان از خوردن ترشی ؛ آب افتادن آن . (یادداشت مؤلف ).
- اشک راندن ؛ اشک ریختن . سرشک جاری کردن . گریه کردن :
اشکها راندم و گر حاضرمی
تعزیت داشتمی آن ِ اسد.

خاقانی .


تا بگوش ابر آن گویا چو خواند
تا چو مشک از دیده ٔ خود اشک راند.

مولوی .


سجم ؛ راندن اشک . (تاج المصادر بیهقی ). سجوم ؛ راندن چشم اشک را. (منتهی الارب ).
- باران راندن ابر ؛ جاری شدن باران از ابر. باریدن باران از ابر: سجوم ؛ راندن ابر باران را. (منتهی الارب ).
- جوی خون راندن ؛ جاری ساختن جوی خون .جوی خون روان کردن . کنایه از خون همه ریختن . کشتار بسیار کردن :
بهر جا که بنهد همان شاه روی
همی راند از خون بدخواه جوی .

دقیقی .


ز خون جوی رانم بمازندران
بخاک اندرآرم سر سروران .

فردوسی .


که امروز من ازپی کین اوی
برانم ز خون یلان چند جوی .

فردوسی .


که گردد بآورد با من درون
بدان تا برانم ازو جوی خون .

فردوسی .


بهر حمله خیلی فکندی نگون
بهر زخم جویی براندی ز خون .

اسدی .


چون روز شد جوی خون رانده بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 81).
هرسو که طواف زد سر افشاند
هر جا که رسید جوی خون راند.

نظامی .


- حیض راندن ، بول و حیض راندن ؛ جاری ساختن آن : فودنج ... حیض براند. (اختیارات بدیعی ).
- خون راندن ؛ جاری ساختن خون . خون روان کردن : و سوگند خورد که چندان بکشد از مردم اصطخر که خون براند. باصطخر آمد و بجنگ بستد. پس حصار در آن و خون همگان مباح گردانید [ عبداﷲ عامر ] و چندانکه میکشتند خون نمی رفت تا آب گرم بر خون میریختند، پس برفت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 116).
- || کنایه از سخت گریه کردن . بشدت اشک ریختن :
همی راند جمشیدخون در کنار
همی کرد پوزش بر کردگار.

فردوسی .


ز دو دیده بهرام بس خون براند
ز کار سپهری شگفتی بماند.

فردوسی .


ز بس یارکو داشت در اندرون
همی راند رودابه از دیده خون .

فردوسی .


- راندن آب جویی بجایی یا جویی دیگر ؛ بردن آب آن را. (یادداشت مؤلف ) : و آن سال که او آب بمشهد کوفه میراند از فرات . (تاریخ بیهق ).
چو جوی مردمی و مهر ما را
براندی آب و خاک انباشتی رو.

سوزنی .


- راندن آب اندر جوی ؛ آب افکندن در آن . جاری ساختن آب در آن :
گویی اندر جوی دل آبی ز کوثر رانده ام
یا بباغ جان نهالی از جنان آورده ام .

خاقانی .


- رود خون راندن ؛ آن مایه کشتار کردن که خون چون رود روان شود. بسیار خون ریختن :
شکسته کنم من بدو پشت پیل
ز خون رود رانم چو دریای نیل .

فردوسی .


- سرشک راندن ؛ اشک ریختن . اشک جاری کردن . سرشک روان ساختن . بشدت گریه کردن :
سرشک از دل و دیده راندن گرفت
ز نو نوحه ٔ هجر خواندن گرفت .

فردوسی .


چو برخواند یک بهره صبرش نماند
چو باران سرشک از دو دیده براند.

فردوسی .


نشست و همیراند بر گل سرشک
از آن روزگار گذشته برشک .

عنصری .


- سیلاب خون راندن ؛سیل خون روان کردن . کنایه از خون فراوان ریختن :
در آن قوم باقی نهادند تیغ
که رانند سیلاب خون بیدریغ.

(بوستان ).


- || کنایه از بسیار گریستن .
- سیل خون راندن ؛ کنایه از کشتار بسیار کردن .
- || کنایه از بشدت اشک ریختن . بسیار گریه کردن :
بیکسان پدر خون چکاند همی
برخ بر ز خون سیل راند همی .

فردوسی .


و رجوع به سیلاب خون راندن شود.
- نم راندن از دیده ؛ اشک ریختن . سرشک جاری کردن . کنایه از گریه کردن :
درآمد دل زال و رستم بغم
برخساره راندند از دیده نم .

فردوسی .


برآمدز دل هر دو را درد و غم
برخساره راندند از دیده نم .

فردوسی .


و رجوع به آب چشم راندن وآب دیده راندن و اشک راندن شود.
|| کندن . حفر کردن : و آن کاریز بفرمود تا براندند. (تاریخ بیهقی ). و آن کاریز که در میان شهر است براند. (تاریخ بیهقی ). و اگر پادشاهی ... رودی براندی و در روزگار او تمام نشدی ، آنکس که بجای او بنشستی ... بر هیچ چیز چنان جد ننمودی که آن ... نیم کرده ٔ آن پادشاه تمام کردی . (نوروزنامه ). || کشیدن . ساختن . بنا کردن : دیواری محکم گرد آن براند و در آنجا کوشکی بنا کند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 328). || گذراندن . (یادداشت مؤلف ). سپری کردن :
برین گشت گیتی چو چندی براند
زگیتی بشد تور و شیدسپ ماند.

اسدی .


منم ویژه همتا و همزاد تو
که راندم چهل سال بر یاد تو.

(یوسف و زلیخا).


از باقی عمر اگر توانم
جز با تو نرانم آنچه رانم .

نظامی .


- بنام نیک راندن ؛ بنام نیک گذراندن . بنام نیک سپری کردن :
زان تا بنام نیک برانی ، جهان ترا
از مهر دایه وار بپرورد در کنار.

سوزنی .


- بر دل راندن ؛ بیاد آوردن . (ناظم الاطباء). بخاطر آوردن . بخاطر گذراندن :
چو قیصر نگه کرد و نامه بخواند
ز هرگونه اندیشه در دل براند.

فردوسی .


هر آن در که از نامه برخواندی
همه روزه بر دل همی راندی .

فردوسی .


- جهان راندن ؛ عمر گذاشتن . گذران کردن . گذرانیدن عمر. سپری کردن عمر. زیستن در جهان :
خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم .

حافظ.


- دولت و زندگانی راندن ؛ حکومت کردن . - || به مجاز، گذراندن بخت و زندگی :
بانصاف ران دولت و زندگانی
که نامت بگیتی بماند مخلد.

سعدی .


- روز راندن ؛ گذرانیدن روز. (ناظم الاطباء).
- زندگانی راندن ؛ زندگانی کردن . روزگار گذرانیدن . عمر کردن : فرعون پیر شده بود و ضعیف گشته و چهارصد سال زندگانی رانده بود. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
- عمر راندن ؛ گذراندن عمر. سپری کردن عمر :
بدهر چون صدوهفتاد سال عمر براند
گذشت و رفت ، وزو ماند خاتم و افسر.

ناصرخسرو.


کنون زینجا هم ازرفتن همی ترسی
نگشتی سیر ازین عمری که رانده ستی .

ناصرخسرو.


|| بعمل آوردن . (یادداشت مؤلف ). انجام دادن . بجای آوردن . بکار بردن . ادامه دادن . اجرا کردن فن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). کردن . اداره . (یادداشت مؤلف ). ورزیدن . (یادداشت مؤلف ). بکار بستن . بجریان گذاردن : اندازه می گیرد اشیاء را بدانایی و تدبیر اختلاف آن میکند بخواست خود، و میراند آن را بمشیت خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309).
امام زمانه که هرگز نرانده ست
بر شیعتش سامری ساحری را.

ناصرخسرو.


آنچه نکند برای آن نکند که نتواند و آنچه براند برای آنکه برود. (تفسیر ابوالفتح رازی ).
- آرزو راندن ؛ جامه ٔ عمل بدان پوشاندن . بدان تحقق دادن . برآوردن آرزو:
بیک دو شب ، بسه چار اهل ، پنج شش ساعت
بهفت هشت حیل ، نه ده آرزو راندیم .

خاقانی .


- احتساب راندن ؛ کار محتسب کردن . کیفر دادن خطا کار را :
ذره ٔ خاک درش کار دوصد دره کرد
راند بدان آفتاب بر ملکوت احتساب .

خاقانی .


و عمرخطاب با دره احتساب راندی . (یادداشت مؤلف ).
- احکام راندن ؛ جاری ساختن احکام . مقرر کردن . معین کردن آن . حکم کردن :
امروز بده داد خویش کایزد
فردا همه بر حق راند احکام .

ناصرخسرو.


و احکام مسلمانی بر آن جمله راند که حکم کتاب و شریعت بود. (تاریخ سیستان ).
- بر ضد راندن ؛ برخلاف عمل کردن . بر ضد آن چیز رفتن : و هم از قضای آمده است که این خداوند با وزیر بدگمان است تا هر تدبیر راست که وی میکند در هر بابی بر ضد میراند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 486).
- بر قاعده ای راندن ؛ عمل کردن بر طبق آن قاعده . برابر آن قاعده رفتار کردن . چنان عمل کردن : تا چندین سال بر این قاعده میراندند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
- بیدق راندن (اصطلاح شطرنج ) ؛ پیاده ٔ بازی را بکار بردن در شطرنج . بازی کردن با پیاده . بمجاز انجام دادن عملی بسود خود. برای پیشرفت خود کاری کردن : هر بیدقی که براندی بدفع آن بکوشیدمی . (گلستان ).
چشم بد دور ز خال تو که در عرصه ٔ حسن
بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو.

حافظ.


تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه ٔ شطرنج رندان را مجال شاه نیست .

حافظ.


- پادشاهی راندن ؛ سلطنت کردن . پادشاهی کردن : و مادرش پادشاهی میراند تا او بزرگ شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 54). و مدت چهار سال پادشاهی راند [ اردشیربن هرمز ] و بعد ازآن پسرش شاهپور ذوالاکتاف جای پدر بگرفت . (فارسنامه ٔابن البلخی ص 21). یکباب دیگر از معرفت ماند و آن معرفت پادشاهی راندن است در مملکتی که چگونه و بر چه وجه است . (کیمیای سعادت ). هوشنگ بجای او نشست و نهصدوهفتاد سال پادشاهی راند. (نوروزنامه ).
بکام دل برانی پادشاهی
ز بخت خود بیابی هر چه خواهی .

عطار (از بلبل نامه ).


- تعبیه راندن ؛ نظم دادن . نظام بخشیدن . منظم ساختن . آراستن :
چو راهی بباید سپردن بگام
بود راندن تعبیه بی نظام .

عنصری .


خوارزمشاه تعبیه راند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346).
- تنعم راندن ؛ در ناز و نعمت بودن . در ناز و نعمت نامشروع زیستن :
سیه نامه چندان تنعم براند
که در نامه جای نوشتن نماند.

سعدی .


- حد راندن ؛ اجراء کردن حد. جاری ساختن حد. بمجازات شرعی رساندن مجرم . کیفر شرعی دادن بگناهکار :
بر پسر حد براند از پی دین [ عمر ]
شد روان پسر بعلیین .

سنایی .


فضیل یکی را گفت از بهر خدای دست و پای مرا ببند و مرا بنزدیک سلطان بر که بر من حد بسیار واجب است تا بر من حد براند، مرد همچنان کرد. (تذکر الاولیاء عطار). در ایام خلافت عثمان بن عفان بنزدیک او گواهی دادند بر امیر کوفه ولید عتبة به خمر خوردن ، تا بر او حد شرعی راندند. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 290).
- حشمت راندن ؛ نشان دادن شکوه و قدرت . قدرت نمایی . حشمت نمودن : و چون ... خواستی [ پادشاه ] که حشمت و سطوت راند که اندر آن ریختن خونها و استیصال خاندانها باشد ایشان [ خردمندان ] آنرا دریافتندی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100).
- حکم راندن ؛ حکم کردن . فتوی کردن . (ناظم الاطباء). تعیین کردن . مقدر ساختن :
رانده ست منجم قدر حکم
کافاق شه کیان گشاید.

خاقانی .


چو حکمی راند خواهی یا قضایی
بتسلیم آفرین در من رضایی .

نظامی .


- || اجرای حکم . انجام دادن حکم . عملی ساختن فرمان . جامه ٔ عمل پوشانیدن بدان :
مه و خورشید با برجیس و بهرام
زحل با تیرو زهره بر گرزمان
همه حکمی بفرمان تو رانند
که ایزد مر ترا داده ست فرمان .

دقیقی .


و دیگر عقوبت بر مقتضی شریعت باشد چنانکه قضات حکمی کنند برانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102).
- خشم راندن ؛ خشم بکار بردن . خشمگین شدن . از روی خشم کاری کردن . خشم گرفتن . غضب کردن :
پوزش بپذیرد و گناه ببخشد
خشم نراند بعفو کوشد و غفران .

رودکی .


جهانجوی بندوی را پیش خواند
همه خشم بهرام بر وی براند.

فردوسی .


برآشفت و سیندخت را پیش خواند
همه خشم رودابه بر وی براند.

فردوسی .


کامگاری کو چو خشم خویشتن راند به روم
طوق زرین را کند در گردن قیصر و رای .

منوچهری .


و گفت [ رسول (ص ) ] هرک (که ) خشمی بتواند راند و فروخورد حق تعالی روز قیامت دل وی از رضا پر کند و گفت دوزخ را دری است که هیچکس بدان در اندر نشود الا کسی که خشم خویش بر خلاف شرع براند. (کیمیای سعادت ).
بر ضعیفان و زیردستانت
خشم بیحد مران و طیره مگیر
که فضیحت بود بروز شمار
بنده آزاد و خواجه در زنجیر.

سعدی .


پادشاه باید بحدی با دشمنان خشم براند که دوستان را اعتماد بماند. (گلستان ).
- خوب و زشت راندن ؛ انجام دادن کارهای خوب و زشت :
زمین از تو گردد بهاران بهشت
سپهر از تو راند همی خوب و زشت .

فردوسی .


- دیوان راندن ؛ اجرای عدالت کردن . حکم کردن : مردم زیادت نزدیک من فرست تا روزی ایشان پیدا کنم و دیوانشان برانم . (تاریخ سیستان ).
- ذوق راندن ؛ بر طبق ذوق عمل کردن . مطابق میل و ذوق عیش کردن . موافق ذوق رفتار کردن . ذوق کردن :
چشم هر قومی بسویی مانده است
کان طرف یکروز ذوقی رانده است .

مولوی .


- راندن گرفتن ؛ شروع بانجام کردن . آغاز بکار کردن : امیر علی قریب ... در پیش کار ایستاده ، کارهای دولتی را راندن گرفت . (تاریخ بیهقی ).
- سلطان راندن ؛ خشم راندن . خشمگین شدن :
باز بکردار اشتری که بود مست
کفک برآرد ز خشم و راند سلطان .

رودکی .


- سلطانی راندن ؛ ادامه دادن سلطنت . گذرانیدن دوران قدرت و تسلط : اگر علاج کند یا نکند این درد مدتی سلطانی خود میراند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و رجوع به سلطنت راندن و شاهی راندن شود.
- سلطنت راندن ؛ سلطنت کردن . پادشاهی کردن . سلطنت داشتن . و رجوع به شاهی راندن و سلطانی راندن شود.
- سیاست راندن ؛ اجرای سیاست . انجام دادن مجازات . کیفر بخشیدن . مجازات کردن . کشتن : [ بزرگی کسی را که حجاج کشته بود بخواب دید و مقتول گفت ]
دمی بیش بر من سیاست نراند
عقوبت برو تا قیامت بماند.

(بوستان ).


- شادی راندن ؛ شادی کردن . خوشحالی کردن . مسرت داشتن . شادمانی کردن . شادمانی ورزیدن :
یکی افسانه ٔ آینده می خواند
که شادی بیشتر خواهیم ازین راند.

نظامی .


- شاهی راندن ؛ پادشاهی کردن . سلطنت راندن . فرمانروایی کردن :
کنون شاهی ترا زیبد که رانی
که هم نودولتی و هم جوانی .

(ویس و رامین ).


مرا دیدی درین شاهی و فرمان
برآن صورت که من راندم همی ران .

(ویس و رامین ).


و رجوع به سلطانی راندن و سلطنت راندن شود.
- شغل راندن ؛ انجام دادن شغل . انجام دادن وظیفه . اجرای شغل و کار : این شغل را که بنده میراند به بونصر برغشی مفوض خواهد کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379). شغل امور وزارت و حساب ، بوالخیربلخی میراند که بروزگار امیر ماضی عامل ختلان بود. (تاریخ بیهقی ). مدتیست دراز که این شغلها راند [ خواجه اسماعیل ] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255). طاهر دبیر، شغل کدخدایی خوب میراند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367). و امیر خلف هم بر یک حال شغل خویش همی راند. (تاریخ سیستان ). و بلال بن الازهر را بفارس فرستاد بخلیفتی خویش ... و بلال آن شغل نیکو همی راند. (تاریخ سیستان ).
- شهوت راندن ؛ شهوترانی کردن . رجوع به شهوترانی در همین لغت نامه شود.
- عیش راندن ؛ عشرت رانی کردن . هوسرانی کردن . به عیش و عشرت مشغول شدن . عیاشی کردن . خوشگذرانی کردن :
یکی با دوستان هر روز تا شب عیش میراند
چه غم دارد ز مسکینی که روز از شب نمیداند.

سعدی .


- فرمان راندن ؛ فرمانروایی کردن . حکومت داشتن . فرمانفرمایی کردن .
- || اجرا کردن فرمان . اعمال دستور. انجام دادن حکم :
برانید فرمان یزدان بروی
بدان تا شود هرکسی چاره جوی .

فردوسی .


دست فرمان تو تا فرمان براند دور کرد
سر ز گردن ، جان ز تن ، دست از عنان ، پا از رکاب .

سوزنی .


- قرعه راندن ؛ قرعه کشی کردن . قرعه کشیدن . انجام دادن قرعه . استقراع :
نگارنده ٔ فال چون قرعه راند
ز طالع تواند همی نقش خواند.

نظامی .


- قضا راندن ؛ قضاوت کردن . حکم دادن : بوجهی قضا راند که بر وی مثل زدند از عدل و انصاف و شفقت بر خلق خدای تعالی . (تاریخ بخارا نرشخی ص 3).
پس سلیمان گفت ای پشه کجا
باش تا بر هر دو رانم من قضا.

رودکی .


- کار راندن ؛ انجام دادن کار. اجرای کار. کار کردن :
همی راند با شرم و با داد، کار
چنین تا برآمد براین روزگار.

فردوسی .


ز رستم بپرسید پس شهریار[ کیخسرو ]
که چون راند خواهی بدین کینه کار.

فردوسی .


همی راند کار جهان سوفرای
قباد اندر ایوان بدی کدخدای .

فردوسی .


اگر خداوند سلطان بیند این ولایت را بر کالنجار بدارد که بروزگار منوچهر کارها همه او راندی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 345).و خواجه ٔ بزرگ احمد حسن هر روز بسرای خویش بدر عبدالعلی بار دادی و تا نماز پیشین بنشستی و کار میراندی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 246). و اریارق را آنچه افتاد از آن افتاد که برای خود کار میراند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270). جهان خوردم و کارها راندم [ حسنک ] وعاقبت کار آدمی مرگ است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181). در مجلد پنجم بیاوردم که امیر... در بلخ آمد و براندن کار ملک مشغول شد. (تاریخ بیهقی ). بصدر مظالم نشستی و کارها همی راندی . (تاریخ سیستان ). و کار، عبداﷲ جیهانی همی راند. (تاریخ سیستان ). بر خلاف رضا و موافقت او کارها میراند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 279). این احمد مردی است سخت کافی و کاردیده و کارآزموده و در کار راندن مرا بی دردسر میدارد. (آثار الوزاء عقیلی ).
- کام راندن ؛ موافق میل و خواهش عیش کردن . (ناظم الاطباء) :
می آورد و رامشگران را بخواند [ کاوس ]
همه کامها با سیاوش براند.

فردوسی .


بر ایشان شما رانده باشید کام
بخورشید تابان برآورده نام .

فردوسی .


براند هر آن کام کاو را هواست
برین بیگنه جان ما پادشاست .

فردوسی .


وگر چین و ماچین بگیری رواست
برآن ران همه کام دل کت هواست .

فردوسی .


اینجهان مملکت راندن کام است و هوا
وان جهان جنت و دیدار خدای متعال .

فرخی .


جهان ، تو دار و جهانبان تو باش و فتح ، تو کن
ظفر، تو یاب و ولایت ، تو گیر وکام ، تو ران .

فرخی .


درو کام دل کس ز من به نراند
نماند بکس بر چو بر من نماند.

اسدی (گرشاسبنامه ص 135).


ز گیتی کام راندن با تو نیکوست
ترا خواهد دلم یا جفت یا دوست .

(ویس ورامین ).


زاهد اندیشید که اگر کام دل براند رسوا گردد.(مجمل التواریخ و القصص ).
با پریچهره کام دل میراند
بر خود افسون چشم بد می خواند.

نظامی .


درو پیچید و آنشب کام دل راند
بمصروعی بر افسون غلط خواند.

نظامی .


و رجوع به ماده ٔ کام راندن و کامرانی شود.
- کام کسی را راندن ؛ روا ساختن آرزوی وی . برآوردن کام او :
بدو گفت یزدانت گوید همی
که از من بخواه آنچه جوید همی
که ما قصه ٔ حاجتش خوانده ایم
هم اندر زمان کام وی رانده ایم .

؟


- کین راندن ؛ کینه نشان دادن . کین بکار بردن . با کینه رفتار کردن :
چنین گفت خسرو چو کین راندیم
ز دل آتش درد بنشاندیم .

فردوسی .


- مراد راندن ؛ کام راندن . بمراد و کام دل زیستن :
امیر باش و جهان را بکام خویش گذار
هوای خویش بیاب و مراد خویش بران .

فرخی .


- ملک راندن ؛ پادشاهی کردن . حکومت کردن . سلطنت کردن :
ملک جهان ران که بر صحیفه ٔ ایام
مدت عمرت هزار عام برآمد.

خاقانی .


تفو بر چنین ملک و دولت که راند
که شنعت براو تا قیامت بماند.

سعدی .


ارکان دولت ... وصیت ملک بجای آوردند و تسلیم مفاتیح قلاع و خزاین بدو کردند و مدتی ملک راند. (گلستان ).
بعدل و کرم سالها ملک راند
برفت و نکونامی از وی بماند.

(بوستان ).


- ملک رانی ؛ سلطنت :
از آن بهره ورتر در آفاق کیست
که در ملکرانی بانصاف زیست ؟

سعدی .


و رجوع به سلطنت راندن و شاهی راندن ذیل همین ماده و ملک راندن و ملکرانی شود.
- ممالک راندن ؛ حکومت داشتن در کشورها. در ممالک فرمانروایی کردن . کشورداری کردن . سلطنت کردن . اداره کردن :
همه ممالک دنیا تراست مستخلص
چنانکه خواهی گیر وچنانکه خواهی ران .

عثمان مختاری .


- مملکت و شهر راندن ؛سلطنت کردن . حکومت کردن : پس فرشته او را گفت یا قیدار! چندین مملکت و شهر راندی و بشهوات و لذات دنیا مشغول بودی .. (تاریخ سیستان ). مدتی مملکت راند تا بعضی امرای دولت سر از طاعت او بپیچیدند. (گلستان ).
- مهر و داد راندن ؛ اجرای عدل و ابراز محبت . بکار بردن مهر و داد :
که با زیردستان جز از مهر و داد
نرانند و از بد نگیرند یاد.

فردوسی .


- نشاط راندن ؛ به نشاط زیستن . بشادی و خوشی زندگی کردن . عیش شادمانه داشتن :
بدیناری از پشت راندم نشاط
بدیگر شکم را کشیدم سماط.

سعدی .


- نهی راندن ؛ مقابل حکم راندن . نهی کردن . بازداشتن . دستور نهی دادن :
امر، امر تو هرچه خواهی کن
نهی ، نهی تو هرچه باید ران .

ابوالفرج رونی .


- وزارت راندن ؛ وزارت کردن . صدارت کردن . حکومت کردن :
این کار وزارت که همی راند خواجه
نه کار فلان بن فلان بن فلان است .

منوچهری .


بوالقاسم کثیر خود وزارت رانده بود. (تاریخ بیهقی ) . بهیچ حال بنده [ خواجه احمد حسن ] بدرگاه نیاید و شغل وزارت نراند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 159).
- ولایت راندن ؛ حکومت کردن . والی شدن : تولی ؛ ولایت راندن . (زوزنی ) : اصل دهم از رکن معاملات در رعیت داشتن وولایت راندن . (کیمیای سعادت ).
- هوس راندن ؛ مطابق هوای نفس عیش کردن . هوسرانی کردن . شهوترانی کردن . و رجوع به هوسرانی ذیل رانی در همین لغت نامه شود.
|| گفتن :
ز کس های او بد مران پیش او
سخن ها جز آن کش خوش آید مگو.

اسدی (گرشاسبنامه ).


الرفیق الرفیق میراندم
رصد غیب راه جان بگشاد.

خاقانی .


- با زبان راندن ؛ بر زبان راندن . سخن گفتن . (ناظم الاطباء).
- بازراندن ؛ بازگو کردن . شرح دادن . نقل کردن . گفتن :
برآشفت و سودابه را پیش خواند [ کاوس ]
گذشته سخنها بدو بازراند.

فردوسی .


شما چاره ها هر چه دارید زود
ز نیک و ز بد بازرانید زود.

فردوسی .


امیر... اعیان قوم خویش را بخواند و این حالهابا ایشان بازراند. (تاریخ بیهقی ). مأمون خالی کرد با وزیرش حسن بن سهل ، و حال سفطهای خویش و از آن برادر بازراند. (تاریخ بیهقی ). چون عبدوس بلشکرگاه رسید و حالها بازراند، مقرر گشت که مرد [ آلتونتاش ] سخت ترسیده بود. (تاریخ بیهقی ). طاهر باب باب بازمیراند وبازمینمود. (تاریخ بیهقی ).
- بتندی سخن راندن ؛ با خشم سخن گفتن . خشمگین سخن گفتن :
ز خیمه فرستاده را بازخواند
بتندی فراوان سخن ها براند.

فردوسی .


- بر زبان راندن ؛ بر زبان آوردن . جاری ساختن بر زبان . سخن گفتن . (ناظم الاطباء). ذکر کردن .بیان کردن . گفتن . ادا کردن : عامه ٔ مردم وی را [ میکائیل را ] لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد و از آن زشتی که بر زبان راند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 183). از خان درخواهد تا آن شرح ها و سوگندان را که در عهدنامه نبشته آمده است بتمامی بر زبان راند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 212). روز آدینه هارون بطارم آمد و بونصر سوگندنامه ای نبشته بود عرض کرد، هارون بر زبان راند و اعیان و بزرگان گواه شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361). و سوگندان بر زبان راند. (تاریخ بیهقی ).
نام علی بر زبان که یارد راندن
جز که حکیمان بعذرها و به پیمان .

ناصرخسرو.


و بر زبان مبارک راند که : ولدت ... (کلیله و دمنه ).
بحق اشهد ان لا اله الا اﷲ
چنان بمیران کاین قول بر زبان رانم .

سوزنی .


گفتن نیکو به نیکویی نه چون نیکی بود
نام حلوا بر زبان راندن نه چون حلواستی .

میرابوالقاسم فندرسکی .


زهی صدری که خصمت را گیا نفرین همی خواند
نگرتا آنکه جان دارد چه نفرین بر زبان راند.

خاقانی .


ثناهای پریرخ بر زبان راند
پری بنشست و او را نیز بنشاند.

نظامی .


تکلم ؛ بر زبان راندن . گفتن . (یادداشت مؤلف ).
- بر زبان کسی راندن ؛ او را وادار بگفتن کردن . بر زبان اوجاری ساختن . او را بگفتن سخن واداشتن : خدای تعالی در انجمن بر لفظ آن زن چنان راند که گفت : قارون مرا مال ونعمت داد و گفت چنین گوی . (مجمل التواریخ والقصص ). گفتند آنچه ایزد تعالی بر زبان تو راند صواب ما در آن است . (تاریخ سیستان ).
- بزبان راندن ؛ بر زبان آوردن . گفتن . بیان کردن . بر زبان راندن . ادا کردن : قاضی درخواهد آمد تا آن شرطها و سوگندان را... بزبان براند [ قدرخان ] بمشهد حاضران . (تاریخ بیهقی ). و سوگندی سخت گران نسخت کرد بخط و بزبان راند. (تاریخ بیهقی ) . نصر بزبان براند و ایشان را دستوری داد بشفاعت کردن . (تاریخ بیهقی ). سوگندنامه باشد... که وزیر آن را بزبان راند و خط خویش زیر آن نویسد. (تاریخ بیهقی ).
- پند راندن ؛ پند دادن . اندرز گفتن . نصیحت کردن :
ازآن پس همه بخردان را بخواند
همه پندها پیش ایشان براند.

فردوسی .


ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
بسی پند و اندرز نیکو براند.

فردوسی .


- ثنا راندن ؛ ستودن . ستایش کردن . (ناظم الاطباء).
- جواب راندن ؛ جواب دادن . پاسخ گفتن :
هرچه یارب ندای حق راندم
لاتخف حق جواب من رانده ست .

خاقانی .


- حرف راندن ؛ سخن گفتن . گفتن . حرف زدن . گفتگو کردن :
امروز درین ورق که خواندی
یک حرف خطا بسهو راندی .

نظامی .


هم ز آتش زاده بودند آن خسان
حرف میراندند از نار و دخان .

مولوی .


- دروغ راندن ؛ دروغ گفتن . دروغ بر زبان آوردن :
دروغ و گزافه مران در سخن
بهر تندیی هرچه خواهی مکن .

اسدی (گرشاسبنامه ).


- ذم راندن ؛ سرزنش کردن . بد گفتن . نکوهش کردن . نکوهیدن :
این درخورعذر و خواندن حمد
وان از در غدر و راندن ذم .

ناصرخسرو.


- راز راندن ؛ راز گفتن . بیان راز کردن :
از آن پس گرانمایگان را بخواند
بسی رازها پیش ایشان براند.

فردوسی .


ز پرده بتان را بر خویش خواند
همه راز دل پیش ایشان براند.

فردوسی .


فرودآمد و کهتران را بخواند
همه راز دل پیش ایشان براند.

فردوسی .


همه موبدان و ردان را بخواند
همه راز دل پیش ایشان براند.

فردوسی .


- راندن با کسی ؛ گفتگو کردن با کسی . گفتن با وی :
چو با شاه ایران گرزم این براند
گو نامبردار خیره بماند.

دقیقی .


جهاندار مر پهلوان را بخواند
همه گفت فرهاد با اوبراند.

فردوسی .


دبیر جهاندیده را پیش خواند
هرآنچش بدل بود با او براند.

فردوسی .


«نصربن احمد سامانی » یکروز خلوت کرد با بلعمی و بوطیب ... و حال خویش بتمامی با ایشان براند. (تاریخ بیهقی ).
- راندن و شنیدن ؛ گفتن و شنیدن :
بدو گفت زان سان که راند و شنید
دل شاه گفتی ز تن بردمید.

فردوسی .


- رای راندن ؛ رای زدن :
فرستاده را پس بر خویش خواند
بسازید و آنشب همه رای راند.

فردوسی .


- زبان را بچیزی یا بر چیزی راندن ؛ آن چیز را گفتن . (یادداشت مؤلف ). چون : بنام خدا راندن ؛ نام خدا گفتن . براستی راندن ؛ راست گفتن . بخشم راندن ؛ بخشم گفتن و جز آن . بپهلوی راندن ؛ بپهلوی گفتن :
چوبشنید گیو این سخن خیره ماند
زبان را بنام جهاندار راند.

فردوسی .


دهم داد آنکس که او داد خواست
بچیزی نرانم زبان جز براست .

فردوسی .


من از شرمش آب اندرآرم بچشم
مگر تا زبان را برانم بخشم .

فردوسی .


چو بر پهلوانی زبان راندند
همی گنگ دژهوختش خواندند.

فردوسی .


- سحر حلال راندن ؛ کنایه از جادوگری در سخن گفتن . داد سخن دادن بشایستگی . با بیان سحرآمیز سخنرانی کردن . بشیوایی و رسایی شگفت انگیز شعر و سخن گفتن :
دریغ تنگ مجال است و برنمی آید
که راندمی بثنای خلیفه سحر حلال .

خاقانی .


- سخن راندن ؛ حرف زدن . تکلم کردن . (ناظم الاطباء) :
بدو گفت مادر که تندی مکن
براندازه باید که رانی سخن .

فردوسی .


چو تنها شدی سوی مادر یکی
چنین هم سخن راندی اندکی .

فردوسی .


شود پادشا بر جهان سربسر
براند سخنها همه دربدر.

فردوسی .


او هنر دارد بایسته چو بایسته روان
او سخن راندپیوسته چو پیوسته دُرَر.

فرخی .


عمر من به شصت وپنجسال آمده و بر اثر وی [ بوسهل ] می بباید رفت و در تاریخی که میکنم سخنی نرانم که آن به تعصبی و میلی کشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 175). سخن راندن کار من است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 55).
سخن راند رومی سرانجام کار
که دیدم شگفتی درین روزگار.

اسدی (گرشاسبنامه ).


چه سخن نیکو و متین رانده اند و بر ایراد قصه اقتصار نموده . (کلیله و دمنه ).
گفت شنیدم که سخن رانده ای
کینه کش و خیره کشم خوانده ای .

نظامی .


درآن جزوی که ماند از عشقبازی
سخن راندم نیت بر مرد غازی .

نظامی .


خاقانی اگرخواهی کز عشق سخن رانی
کم زن کم عالم را، پس گو کم خاقانی .

خاقانی .


ز دلش نشان چه جویی ، ز دلم سخن چه رانی
نشنیده ای که کس را، ز عدم خبر نیاید.

خاقانی .


سرد؛ سخن نیکو راندن . (تاج المصادر بیهقی ). و رجوع به سخن راندن و سخنرانی شود.
- شکر راندن ؛ سپاس گفتن . ثنا گفتن :
چگونه دلش واله و خیره ماند
زبانش چه شکر خداوند راند.

فردوسی .


- شنیده پیش کسی راندن ؛ بیان مسموع :
بزرگان ایرانیان را بخواند
شنیده همه ، پیش ایشان براند.

فردوسی .


چو بشنید خسرو گوان را بخواند
شنیده همه ، پیش ایشان براند.

فردوسی .


- قصه راندن ؛ داستان گفتن . قصه گفتن . شرح دادن داستان و قصه . توضیح دادن مطلبی :
سکندر جهاندیدگان را بخواند
درین چاره جویی بسی قصه راند.

نظامی .


ارسطوی بیداردل را بخواند
وزین در بسی قصه با او براند.

نظامی .


اشارت کرد کآن مغ را بخوانید
وزین در قصه ای با او برانید.

نظامی .


- کلام راندن ؛ سخن گفتن . تکلم کردن . حرف زدن : هط؛ نیکو راندن کلام را بسلامت . (منتهی الارب ).
- گفتنی پیش کسی راندن ؛ بیان سخنهای درخور گفتن کردن :
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
همه گفتنی پیش ایشان براند.

فردوسی .


- ندا راندن ؛ ندا کردن . خواندن . گفتن :
هرچه یارب ندای حق راندم
لاتخف حق جواب من رانده ست .

خاقانی .


- نکته راندن ؛ نکته گفتن . بیان نکته کردن :
پس آنگاه شاهش بر خویش خواند
بگستاخیش نکته ای چند راند.

نظامی .


|| نقل کردن . حکایت کردن . شرح دادن . بازگفتن . بازگو کردن . بیان کردن :
سخن گفته شد گفتنی هم نماند
من از گفته خواهم یکی با تو راند.

فردوسی .


همه پیش تو یک بیک راندم
چو خورشید تابنده برخواندم .

فردوسی .


ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند.

فردوسی .


بر آسود و ملاح را پیش خواند
ز کار گذشته فراوان براند.

فردوسی .


کسی را که نزدیک بد پیش خواند
وز اندیشه ٔ دل فراوان براند.

فردوسی .


که گر غمهای دیده بر تو رانم
ستمهای کشیده بر تو خوانم .

نظامی .


چو یاد از گنج بادآورد راندی
ز هر یادی لبش گنجی فشاندی .

نظامی .


- حدیث راندن ؛ گفتگو کردن . سخن گفتن . حدیث گفتن . حدیث کردن :
چو زین صورت حدیثی چند راندی
دل مسکین برآن صورت فشاندی .

نظامی .


- داستان راندن ؛ نقل کردن داستان . شرح دادن داستان . داستانسرایی کردن . داستان گفتن :
گو پیلتن را بر خویش خواند
بسی داستان های نیکو براند.

فردوسی .


سخنگوی دهقان چو بنهاد خوان
یکی داستان راند از هفتخوان .

فردوسی .


که من رانده ام پیش ازین داستان
نبودی بر این گفته همداستان .

فردوسی .


به اخلاص جان آفرین را بخواند
بدو داستان زلیخا براند.

(ازیوسف و زلیخا).


فرستاد کس بخردان را بخواند
بسی داستان پیش ایشان براند.

(از یوسف و زلیخا).


- سخن راندن از (ز) ؛ گفتگو کردن در باره ٔ موضوعی . بحث کردن از :
چو شاپور شد زین سرای کهن
ز بهرام شاپور رانم سخن .

فردوسی .


غمین گشت و سودابه را پیش خواند
ز کاوس چندی سخن ها براند.

فردوسی .


بنه برنهاد و سپه برنشاند
ز پیکار خسرو سخنها براند.

فردوسی .


ازآن شارسان پس مهان را بخواند
وزآن رنج برده سخن ها براند.

فردوسی .


پراندیشه دل گیو را پیش خواند
وزآن خواب چندی سخن ها براند.

فردوسی .


هیچ شه را در جهان آن زهره نیست
کو سخن راند ز ایران بر زبان .

فرخی .


بسی مژده داد از بلنداخترش
سخن راند باز آنگه از دخترش .

اسدی .


سخن چند راندند از رزمگاه
وزآنجا بچندان گرفتند راه .

اسدی .


- سخن راندن با ؛ مکالمه کردن با. گفتگو کردن با :
سپهدار دستان مر او را بخواند
سخن هر چه بشنید با او براند.

فردوسی .


نویسنده ٔ نامه را پیش خواند
سخن هر چه بایست با او براند.

فردوسی .


سخن های شاهان همی خواندیم
وزآن با بزرگان سخن راندیم .

فردوسی .


سیاوش را در بر خویش خواند
ز هر گونه با او سخن ها براند.

فردوسی .


دبیر خردمند را پیش خواند
سخن های شایسته با او براند.

فردوسی .


سخن با وی بسیار با تواضعراند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379):
ببد دایه دل خیره آمد دوان
سخن راند با دختر اردوان .

اسدی (گرشاسبنامه ).


- گفتار راندن ؛ سخن را بیان کردن . بازگو کردن سخن . گفتگو کردن :
دو هفته بر آن روی دریا بماند
ز گفتار با گیو چندی براند.

فردوسی .


- نفس راندن ؛ کنایه از گفتگو کردن . بسخن درآمدن . سخن گفتن :
راه نفسم بسته شد از آه جگرتاب
کو همنفسی تا نفسی رانم از این باب .

خاقانی .


|| نوشتن . (یادداشت مؤلف ). شرح دادن . بیان کردن :
ز باژ و خراج آن کجا مانده است
که موبد بدیوان ما رانده است .

فردوسی .


چندانی بمانم که کارنامه ٔ این خاندان [ غزنویان ] برانم . (تاریخ بیهقی ).آنگاه این باب پیش گیرم و باز پس شوم و کارهای سخت شگفت برانم . (تاریخ بیهقی ). کارنامه ٔ این خاندان بزرگ را برانم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). آنچه تا این غایت براندم و آنچه خواهم راند برهان روشن با خویشتن دارم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 103). آن کرد و آن نمود که در کتاب تاجی بواسحاق صابی برانده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387). بفرمود تا به ری از املاک مأمون هر سال دو هزار دینار زر، و دویست خروار غله ، بنام وی برانند. (چهار مقاله ).
- اخبار راندن ؛ نوشتن اخبار. شرح دادن آن : [ و اخبار مسعود ] پیش گرفتم و راندم از آنوقت باز که وی از سپاهان برفت تا آنگاه که بهرات رسید. (تاریخ بیهقی ). اخبار این پادشاه براندم . (تاریخ بیهقی ).
- برات راندن ؛ برات نوشتن :
فلک برات برأت برای ما رانده ست
ز یوم ینفخ فی الصور تا فلا انساب .

خاقانی .


- پرگار و مسطر راندن ؛ بکار بردن آن ها ترسیم و نگارش را:
گه اندر علم واشکال مجسطی
که چون رانم بر او پرگار و مسطر.

ناصرخسرو.


- تاریخ راندن ؛ تاریخ نوشتن . کارنامه نوشتن : چگونگی آن و بدرگاه رسیدن را بجای ماندم که نخست فریضه بود راندن تاریخ مدت ملک امیر محمد. (تاریخ بیهقی ). آنچه بر دست امیر مسعود برفت در ری و جبال ... تاریخ آن را براندازه براندم . (تاریخ بیهقی ). نخست خطبه ای خواهم نبشت ... آنگاه تاریخ روزگار همایون را برانم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 88). چون در تاریخ شرط کردم که در اول نشستن هر پادشاهی خطبه ای بنویسم ، پس براندن تاریخ مشغول شدم ، اکنون آن شرط نگاهدارم . (تاریخ بیهقی ). چون از خطبه ٔ این فصول فارغ شدم بسوی راندن تاریخ باز رفتم . (تاریخ بیهقی ).
- حال راندن ؛ نوشتن احوال . بیان شرح حال کردن : امیر ببلخ رفت و آن حال ها که پیش از این راندم تمام گشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 208).
- قلم یا خامه راندن ؛ نوشتن . (ناظم الاطباء) :
نه هر که باشد چیره براندن خامه
دلیر باشد بر کار بستن خنجر.

مسعودسعد.


چو خطش قلم راند بر آفتاب
یکی جدول انگیخت از مشک ناب .

نظامی .


بارها شد مرا خدا خواندی
گفتمت این چنین مگو که خطاست
باز دیدم که چون قلم راندی
همه کس در نوشته ٔ تو خداست .

صادق سرمد.


- || بحرکت آوردن آن . حرکت دادن قلم نوشتن را : و گفت آن قصب که با نیرو بود دبیران دیوان را شاید که قلم بقوت رانند تا صریر آرد و نبشتن ایشان را حشمت بود. (نوروزنامه ).
هر جا که بوم تا بزیم من گه وبیگاه
برشکر تو رانم قلم و محبر و دفتر.

ناصرخسرو.


- || کنایه از تقدیر کردن : تقدیر آفریدگار جل جلاله که در لوح محفوظ قلم چنان رانده است تغییر نیابد. (تاریخ بیهقی ).
نرانده اند قلم بر مراد آدمیان
نداده اند کسی را زعلم غیب خبر.

ناصرخسرو.


تویی برترین دانش آموز پاک
ز دانش قلم رانده بر لوح خاک .

نظامی .


چو خطش قلم راند بر آفتاب
یکی جدول انگیخت از مشک ناب .

نظامی .


- مقامه راندن ؛ قصه نوشتن . مقامه نوشتن . داستان نوشتن : چند شغل فریضه که پیش داشت ... نبشته آمد آنگاه مقامه بتمامی برانم که بسیار نوادر و عجایب است اندر آن ، دانستنی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 287).
|| تصویر کردن . کشیدن . ترسیم کردن . نقاشی کردن :
بوقلمون شد بهار از قلم صبح و شام
راند مثالی بدیع، ساخت طلسمی عجیب .

خاقانی .


|| مایل شدن بر یکدیگر. (ناظم الاطباء). || شخم زدن . شخم زدن با گاو (بخصوص ). شیار کردن : پس آدم مشتی گندم پراکنده کرد و گاو را بست و میراند. (قصص الانبیاء). در چه کاری ؟ گفت زمین پالیز میرانم . (انیس الطالبین نسخه ٔخطی متعلق بکتابخانه مؤلف ص 184). هر که علم خواند و عمل نکند بدان ماند که گاو راند و تخم نیفشاند. (گلستان ). || مقدر کردن . قسمت کردن :
بدو گفت یوسف که ای مهربان
ترا نیست این خود گناه اندر آن
که بر من چنین رانده بد کردگار
نباشدجز آن کو بود خواستار.

(یوسف و زلیخا).


توکل بر باریتعالی است تا چه خواهد راند. (تاریخ سیستان ).
توفیق طاعتش ده و پرهیز معصیت
هرچ آن ترا پسند نباشد بر او مران .

سعدی .


- بخشش راندن ؛ تعیین نصیب و قسمت کردن . مقدر کردن قسمت :
مگر بخشش چنین رانده ست دادار
ببینم آنچه او رانده ست ناچار.

(ویس و رامین ).


چو یزدان بخشش ما راند با تو
مرا بر آسمان بنشاند باتو.

(ویس ورامین ).


- بر سر یا بسر کسی راندن ؛مقدر او کردن . بر او قلم زدن :
چواز روزگارش چهل سال ماند
نگر تا بسر برش ایزد چه راند.

فردوسی .


چنین راند بر سر سپهر بلند
که آمد ز من درد و رنج و گزند.

فردوسی .


آن مقدر که برانده ست چنین بر سر ما
قوت و مستی و خواب و خور و پیری و شباب .

ناصرخسرو.


بظاهر من امروز ازو بهترم
دگر تا چه راند قضا برسرم .

سعدی .


- حساب راندن کسی را ؛ مقدر کردن حساب او. مقدر ساختن سرنوشت او :
این فلک گرچه بدعمل دار است
هم به نیکی حساب من رانده ست .

خاقانی .


- عادت راندن ؛ عادت دادن . مقدر کردن . تعیین عادت .جاری ساختن آن : و خدای تعالی عادت چنان رانده بود. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 151).
- قضا راندن بر سر کسی ؛ مقدوراو کردن . تعیین سرنوشت او کردن :
همی نان کشکین فراز آورم
چنین راند ایزد قضا بر سرم .

فردوسی .


تو خرسند گردان دل مادرم
چنین راند ایزد قضا برسرم .

فردوسی .


اگرچه هر قضایی کان تو رانی
مسلم شد بمرگ و زندگانی .

نظامی .


چو حکمی راند خواهی یا قضایی
بتسلیم آفرین در من رضایی .

نظامی .


|| مقرر ساختن . معین کردن . تعیین کردن . برقرار کردن .
- اجری راندن ؛ ماهانه مقرر داشتن . مقرری تعیین کردن . وظیفه و ادرار برقرار کردن : کار سیستان لیث را مستقیم گشت و خزاین طاهر فروگرفت و بر حرم او اجری فرمود تا براندند و نگذاشت کس اندر سرای حرم شد. (تاریخ سیستان ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۷ ثانیه
باد راندن . [ دَ ] (مص مرکب ) موجب اخراج ریح شدن .
پس راندن . [ پ َ دَ ] (مص مرکب ) بعقب راندن . عقب زدن .
تیز راندن . [ دَ ] (مص مرکب ) راندن با شتاب . سخت سریع راندن : چو بشنیدفرمانبران را بخواندسوی طیسفون تیز لشکر براند. فردوسی .رجوع به ماده ٔ ب...
دور راندن . [ دَ ] (مص مرکب ) به دور بردن . به دور نقل دادن . به مسافت دور بردن . تا مسافت دور دواندن و روان ساختن : شحن ؛ دور راندن شکار وص...
دور راندن . [ دَ /دُو دَ ] (مص مرکب ) زمانه بر سر بردن . (آنندراج ).- دور تمتع راندن ؛ تمتع حاصل کردن . (از آنندراج ). از زندگی بهره مند شدن . ب...
رصد راندن . [ رَ ص َ دَ ] (مص مرکب ) رصدبانی کردن . رصد گرفتن . (از یادداشت مؤلف ) : شناسایی که انجم را رصد رانداز آن تخت آسمان را تخته برخ...
رگ راندن . [ رَ دَ ] (مص مرکب ) ریشه دوانیدن . (آنندراج ) : چنان پنجه و ریشه های متین که رگ رانده در مغز گاو زمین .ظهوری (از آنندراج ).
غلط راندن . [غ َ ل َ دَ ] (مص مرکب ) به غلط سخن گفتن : کجا پیش پیرای پیر کهن غلط رانده بود از درستی سخن . نظامی .بی غلط راندن اجتهادی نیست ب...
کار راندن . [ دَ ] (مص مرکب ) سوق کار. انجام دادن آن . اداره کردن شغل .
گاو راندن . [ دَ ] (مص مرکب ) شیار کردن : قعقعة؛ گاو راندن .(منتهی الارب ) : هر که علم خواند و عمل نکند بدان ماند که گاو راند و تخم نیفشاند. ...
« قبلی صفحه ۱ از ۶ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.