رای . (هندی ، اِ) نامی که بدان حکمرانان نواحی هند را بازخوانند. راجه ٔ هند. (غیاث اللغات ). راجه و پادشاه هند. ج ، رایان . (ناظم الاطباء). پادشاه هند. (شرفنامه ٔ منیری ). نام پادشاه هندوان . (از فرهنگ سروری ). لقب شاهان هند. (از فرهنگ شعوری ج
2 ورق
16). پادشاه هندرا رای گویند. (مجمل التواریخ و القصص ). لقب امیر قنوج . (از حدود العالم ). در سنسکریت رای
۞ بمعنی راجه و پادشاه است از ریشه ٔ رج
۞ ، رنج
۞ ، رینج
۞ بمعنی سلطنت کردن ، حکومت کردن . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). لقب ملوک هند. (رشیدی ). پادشاهان غرشستان را در اصطلاح اهل آن بقعه شار خوانند چنانکه خان ، ترکان را و رای ، هندوان را و قیصر، رومیان را. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
337). لقب ملوک قنوج است چنانکه خان لقب ملوک ترکستان و شاه لقب ملوک ایران و شار لقب ملوک غرجستان و تبع لقب ملوک حمیر و یمن ، و قیصر لقب ملوک روم و آخشید لقب ملوک فرغانه و نجاشی لقب ملوک حبشه و حرقل لقب ملوک شام و اسپهبد لقب ملوک تبرستان و مازندران ، و افشین لقب ملوک اسروشنه و مهراج لقب ملوک جزایر بحر شرقی و بطلمیوس لقب سلاطین اسکندریه و نمرود لقب پادشاهان کلدانی و سریانی و فرعون لقب پادشاهان مصر و قبط، و خوارزمشاه و شیروانشاه لقب ملوک خوارزم و شیروان ، و مصمعان لقب ملوک دیماوند و ماهویه لقب ملوک مرو و ترخان لقب ملوک سمرقند و رازویه لقب ملوک سرخس و گوزکانان خدا لقب ملوک گوزکانان ، و بر این قیاس قنوج معرب کنوج است ، و کنوج ملک سند است . (آنندراج ) (انجمن آرا). پادشاه هندوان باشد. (فرهنگ اوبهی )
: پیام شهنشاه با وی بگفت
رخ رای هندی چو گل برشکفت .
فردوسی .
چو آن نامه ٔ رای هندی بخواند
برخ آب دیده همی برفشاند.
فردوسی .
نگار رخم را ز قنوج رای
فرستد همی سوی خاورخدای .
فردوسی .
نگر تا پسند آید اندر خرد
کجا رای را شاه فرمان برد.
فردوسی .
چو من بگذرم زین سپنجی سرای
به قنوج بهرامشاه است رای .
فردوسی .
گاهی بدریا در شوی ، گاهی به جیحون بگذری
گه رای بگریزد ز تو، گه رام و گه خان ، گه تگین .
فرخی .
ز جنگ شار سپه را به جنگ رای کشید
ز خواب خواست همی کرد رای را بیدار.
فرخی .
همی نگون شود از بأس و از مخافت تو
۞ به تُرک ، خانه ٔ خان و به هند، رایت رای .
عنصری .
ای خداوندی که فرمان ترا ماند همی
تخت خان و طوق فور و تیغ قیصر، تاج رای .
منوچهری .
و هنوز به جیلم بود که خبر رای بزرگ و احوال رای کشمیر رسید و اینجا بودیم که خبر رسید که رای کشمیر گذشته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
543).
عزیز و قیصر و فغفور را بمان که درست
نه شام ماند و نه شیرو نه رای ماند و نه رام .
نجیبی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
۞ رایان ترا مسخر و شاهان ترا مطیع
گردون ترا مساعد واقبال دستیار.
مسعودسعد.
داده رایان به بندگیش رضا
کرده شاهان به چاکریش اقرار.
مسعودسعد.
بعد از آن نریمان را بهندوستان فرستاد [ جمشید ] تا پسر رای هندو را بگرفت که عاصی شده بود. (مجمل التواریخ و القصص ص
42). و از حال بزرگان رای و مشاهیر شهر و فلاسفه میپرسید. (کلیله ص
480). رای هند فرمود برهمن را که بیان کن از جهت من مَثَل دو تن که به یکدیگر دوستی دارند. (کلیله ص
318).
رای سدید و بأس شدید ورا شدند
قیصر به روم رام و مسخر به هند رای .
سوزنی .
ری بدین طوطی ز هند و رای به
خدمت ری هندی و رایی فرست .
خاقانی .
و از راههای دور رایان و براهمه بیایند و خود را در آن آب شورانند و آنرا سبب نجات و رفع درجات خویش شناسند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
414). و از خزاین چند رای از زر و سیم و جواهر نفیس و یواقیت ثمین سه هزار بار هزار دینار حاصل شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
419).
دختر رای را به عقل و به رای
خواست و آورد کام خویش بجای .
نظامی .
بعون ایزدار فرمان دهی کمتر غلامی را
بیک ساعت نشاند رای و خان را رایی و خانی .
ابوعلی مروزی .
طمع کرده رایان چین و چگل
چو سعدی وفا زآن بت سنگدل .
سعدی .
و در یک جشن برو فغفور چین و خاقان ترک و رای هند و قیصر روم او را دستبوس کردند. (نزهةالقلوب ج
3 ص
108).
سلطان عقل ، تابع فرمان رای اوست
زآن سان که رای تابع قول برهمن است .
سلمان ساوجی (از شرفنامه ).
صف آرای شد کشورآرای هند
روان شد به میعادگه رای هند.
هاتفی (از شعوری ).
-
رای برین ؛ مهاراجه . (یادداشت مؤلف ) . راجه ٔ بزرگ . بزرگ راجگان
: بهو شاه قنوج و رای برین
درودت فرستاد و چندآفرین .
اسدی .
-
رای بهیم ؛ حاکم و فرمانروا و راجه ٔ بهیم که نام شهری است در هند، و آنرا «بهیم نغز» و «بهیم نگر» نیز گویند
: همیشه رای بهیم اندر آن مقیم بدی
نشسته ایمن و دل بر نشاط و ناز و بطر.
فرخی .