اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

رخ

نویسه گردانی: RḴ
رخ . [ رَخ خ ] (ع مص ) پاسپر کردن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). پاسپر کردن و لگدکوب کردن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || آمیختن شراب را. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آمیختن شراب را با آب . || زیاد شدن آب خمیر. (از اقرب الموارد).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۶۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
رخ زرد. [ رُ زَ ] (ص مرکب ) زردرخ . زردروی . که روی زرددارد. که دارای رخساری زرد است . زردرو : به رادی کشد زفت و بد مرد راکند سرخ چون لاله ...
رخ سپر. [ رُ س ِ پ َ ] (ص مرکب ) که روی خود سپر سازد. که رخ چون سپر دارد : مرد آن باشد که پیش تیغ توچون آینه جمله رخ سپر گردد.خاقانی .
رخ خسته . [ رُ خ َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) که رخش زخمی شده است . زخمی روی . خسته روی . مجروح چهره : فرنگیس رخ خسته و کنده موی روان کرده بر ر...
رخ زردی . [ رُ زَ ] (حامص مرکب ) صفت رخ زرد. حالت رخ زرد. زردرویی . روی زردی . زردرو بودن . زردرخ بودن : دل سیاهی دهند و رخ زردی بهل این سرخ ...
اطلس رخ . [ اَ ل َ رُ ] (ص مرکب ) آن که رویی لطیف چون اطلس دارد : وجود ما که چو تار قصب ضعیف شده فکنده دور ز اطلس رخان والا بر. نظام قاری...
تازه رخ . [ زَ / زِ رُ ] (ص مرکب ) روی گشاده . خوشرو. گشاده رو. تازه رخسار. تازه روی . خوشروی : در باغ بگشاد پالیزبان بفرمان آن تازه رخ میزبان ....
تیره رخ . [ رَ / رِ رُ ] (ص مرکب ) تیره روی . تیره چهر : روشنی و خرمی مملکت از کلک اوست گرچه سر کلک او تیره رخست و نژند. سوزنی .رجوع به تیره...
هم معنی facebook در زبان پارسی
رخ بوسی. {رُ. } چرک بوسی
رخ گیره . [ رَ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) به معنی رخ فروز است که دستینه باشد که آنرا چهارتو مانند ریسمان تابیده باشند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). د...
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۷ ۴ ۵ ۶ ۷ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.