ردیف . [ رَ ] (ع ص ، اِ) نشیننده ٔ سپس سوار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از مهذب الاسماء). کسی که بر یک اسب پس سوار نشیند، و در لطایف نوشته پس دیگری سوار شونده ، مأخوذ از رِدْف که به معنی سرین است . ج ، رُدافی ̍. (از آنندراج ) (غیاث اللغات ). نشیننده ٔ سپس سوار. ج ، رِداف . (از اقرب الموارد). || کسی که می آورد تیر خود را پس از فایق آمدن بر یکی از قماربازان و یا بر دو نفر از آنها و می خواهد داخل کند تیر خود را در تیرهای ایشان . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از آنندراج ). ج ، رِداف ، رُدَفاء. (المنجد). || ستاره ای که از مشرق برآید بعد فروشدن رقیب آن در مغرب . || ستاره ٔ ناظر و مقابل ستاره ٔ طالع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || (اِخ ) ستاره ای نزدیک نسر. (ناظم الاطباء). ستاره ای است از پس نسر واقع. (مهذب الاسماء). ستاره ای است نزدیک نسر واقع. (از اقرب الموارد). || (ع ص ، اِ) آنکه در کنار دیگری واقع شود و یا در زیر دست و یا عقب کسی باشد و یا راه رود و یا سوار شود. (ناظم الاطباء). || صف . قطار
۞ . راسته . رده .
-
همردیف ؛ همقطار. در تداول ارتش ، غیرنظامی که درجه ٔ نظامی داشته باشد. گویند: همردیف سرهنگ ، همردیف سروان ...
|| دو یا چند چیز که در پهلوی هم واقع شوند. (ناظم الاطباء). در این معنی معرب رده است . (یادداشت مؤلف )
: ندانم مرکبی کایام در وی
ردیف هر سگ آهویی ندارد.
خاقانی .
-
ردیف ایستادن ؛
۞ به ردیف قرار گرفتن . در یک رده ایستادن .
-
ردیف سرطان ؛ برج اسد. (ناظم الاطباء). کنایه از برج اسد. (آنندراج ) (از غیاث اللغات ). اشاره به برج اسد است که یکی از دوازده برج فلکی است . (برهان ).
-
ردیف کاری ؛ (اصطلاح زراعت ) آنگاه که تخم یا نشا در یک خط کاشته شود.(از یادداشت مؤلف ).
-
ردیف کردن ؛ قطار کردن . انتظام دادن . به رده درآوردن .
- || از پس نشاندن . واپس اسب نشاندن . (یادداشت مؤلف ).
- || در تداول عامّه ، مرتب کردن . روبراه ساختن .
|| (اصطلاح عروض ) لفظ مکرری که در آخر ابیات و مصرعها درآورند و پساوند نیز گویند. (ناظم الاطباء). لفظ مکرر که در آخر مصرعها و ابیات آید. (آنندراج ) (غیاث اللغات ). آخر اشعار در قافیه . (لغت محلی شوشتر). کلمه ای که در قصیده یا غزل یا قطعه پس از قافیه در تمام اشعار مکرر کنند، مانند شکسته در این قصیده :
استاد رشیدی را شعری است بهنجار
چون زلف بتان نغز و بهنجار شکسته
من سوزنیم شعر من اندر پی آن شعر
نرزد به یکی سوزن سوفارشکسته .
(از یادداشت مؤلف ).
وصاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: نزد شعرای عجم عبارت است از یک کلمه یا زیاده که بعد از قافیه در ابیات به یک معنی عیناً تکرار شود و شعری که مشتمل بر ردیف باشد آنرا مُرَدَّف گویند و شعراء عرب ردیف را اعتبار نکرده اند. و ردیف بر دو نوع است : یکی عبارت یا کلمه ٔ تام چنانکه در این بیت :
ای دوست که دل ز بنده برداشته ای
نیکوست که دل ز بنده برداشته ای .
سعدی .
دوم حرفی که بجای کلمه ٔ تام باشد یعنی حرف مفید معنی ، مانند تاء خطاب و شین غایب و میم متکلم ، چنانکه «ت » در بیت زیر:
سپهرمرتبه شاها تویی که پیش درت
نهاده مهر سر و چرخ گشت گرد سرت .
و شمس قیس گفته : در ردیف میباید که شعر در وزن و معنی بدو محتاج باشدو این محل بحث است زیرا که خود در آخر مبحث گفته که : چون کلمه ٔ ردیف در محل خود متمکن نیفتد و معنی شعررا از روی معنی بدان احتیاج نبود عیب است . پس معلوم شد که با عدم نیاز ردیف محسوب است ، نهایت آنکه عیبی دارد و این منافی قول اول اوست مگر آنکه بگوییم در قسم اخیر مقصود تعریف ردیف بی عیب است نه مطلق ردیف ... (از کشاف اصطلاحات الفنون )
: کرد پیمان خواجه تا شعری ردیف آرم بری
من ردیف شعر خود کردم بدان پیمان بری .
سوزنی .
فراخ بال کند عدل تنگ قافیه را
چنانکه چرخ ردیف دوام او زیبد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 853).
صورت عدل تنگ قافیه است
که ردیف دوام او زیبد.
خاقانی .
گر نه ردیف شعر مرا آمدی بکار
مانا که خود نساختی اسکندر آینه .
خاقانی .
-
ردیف دومعنی ؛ در اصطلاح شعر آن است که از یک لفظ ردیف دو معنی تام و مفید حاصل آید. مثال :
پرد چون کرکس تیرت کند سیمرغ را پرکم
پرد چون طوطی کلکت شود طاوس جان پرور.
«پرکم »دو معنی دارد: یکی بیکار، دوم : پر او کم شود. و طاوس جان صاحب پر شود و یا جان پرورد... و مقصود در اینجا لفظ «پرور» است که ردیف است و «جان » قافیه . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
-
ردیف متجانس ؛ در عرف شعرا دو معنی دارد: یکی آنکه شاعر بعد از قافیه ردیف لفظی را آورد که دارای دو معنی باشد و آنرا بر طریق تجنیس دارد. مثال :
ستوده خان کریم آن سحاب گوهربار
که برد از در او خلق اشترزر بار.
لفظبار که ردیف است در مصرع اول از باریدن است و در مصراع دوم از بار کردن است .
دوم آنکه : لفظی را در شعری یا غزلی ردیف سازد در مصراع اول و در ابیات دیگر لفظی آورد که از آن لفظ قافیه و ردیف هر دو خیزد. مثال :
آن یار دلربا که رخش را هر آینه
چون مه نموده راست نماید هر آینه .
مثال دیگر:
ای خنک جانی که در هر آینه
دید روی یار خود هر آینه .
لفظ آینه ردیف است در مصراع اول از «هر آینه » لفظ «هر» قافیه است و لفظ «آینه » ردیف ، و در مصراع دوم قافیه و ردیف از یک لفظ هر آینه آورده است . وجه تسمیه ظاهر است چرا که ردیف براستی کلمه ای است مکرر به یک معنی ، و اینجا مختلف است لکن بسبب مجانست لفظی به ردیف متجانس موسوم گشت . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
-
ردیف محجوب ؛ در عرف شاعران لفظی است مکرر که در دو قافیه ٔ شعری ذوقافیتین افتد. مثال :
ستوده خان کریم آن غمام گوهربار
که هست بر کف دستش حسام گوهردار.
لفظ گوهر ردیف محجوب است ... و در مجمع الصنایع آمده که : اگر کلمه ای در میان قوافی شعر ذوقافیتین مکررواقع شود آنرا متوسط نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به ذوقافیتین شود.