اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

رسانیدن

نویسه گردانی: RSANYDN
رسانیدن . [رَ / رِ دَ ] (مص ) رسیدن کنانیدن . (ناظم الاطباء). متعدی رسیدن . (از شعوری ج 2 ص 12). رساندن :
به سیری رسانیدم از روزگار
که لشکر نظاره بر این کارزار.

فردوسی .


و جرم هر آب را به وساطت حرارت به جرم نار رسانید. (سندبادنامه ص 2).
بدل کردم به مستی عاقبت زهد ریایی را
رسانیدم به آب از یمن می بنیاد تقوی را.

کلیم کاشی (از شعوری ).


و رجوع به رساندن شود.
- انگشت رسانیدن ؛ در تداول عوام ، کنایه از انگلک کردن . فضولی کردن . اخلال کردن . موجب بهم خوردن کاری شدن .
- به فروش رسانیدن ؛ فروختن . به فروش دادن . (یادداشت مؤلف ).
- عشق رسانیدن ؛ محبت پیدا کردن . مهر ورزیدن . عاشق شدن . شیفته گردیدن .
|| گذرانیدن و انتقال دادن . (ناظم الاطباء). واصل کردن . سوق دادن . (یادداشت مؤلف ) :
چو آگه شد که شاه مشتری بخت
رسانید اززمین بر آسمان تخت .

نظامی .


|| سپردن و تسلیم کردن . (ناظم الاطباء). واصل داشتن . ایصال داشتن . (یادداشت مؤلف ). ایصال . (منتهی الارب ) :
فرستاده آمد بسان پلنگ
رسانید نامه بنزد پشنگ .

فردوسی .


و هرکسی را رسمی و معیشتی فرمودندی و هر سال بدو رسانیدندی بی تقاضا. (نوروزنامه ). نان پاره ای که حشم راارزانی داشتندی از او بازنگرفتندی و به وقت خویش برعادت معهود سال و ماه بدو می رسانیدندی . (نوروزنامه ). || ابلاغ . بلاغ . (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ) (تاج المصادر بیهقی ). تبلیغ. (ترجمان القرآن ) (تاج المصادر بیهقی ) :
به امت رسانید پیغام تو
رسولت محمد بشیر و نذیر.

ناصرخسرو.


همی رسد سخن من به هرکه در آفاق
ولی سخن که تواند به من رسانیدن .

سلمان ساوجی (از شعوری ).


|| آگاهی دادن . اطلاع دادن . (یادداشت مؤلف ). حکایت کردن . بازگفتن . مطلع ساختن . خبر دادن : چنین رسانیدند به من که کتابی مشتمل برمجموع اخبار قم بنزدیک مردی از عرب که به شهر قم متوطن بود... (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 12). به من چنین رسانیدند از بعضی از ایشان که شاخه های کوچک تر از درخت برمیگرفتند. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 163). || خبری را به کسی دادن ، خاصه امری مخفی را. اِنْهاء. آگاه کردن کسی را از راز. (یادداشت مؤلف ). جاسوسی کردن . خبرچینی کردن : چون اردشیر بمرد و هرمز بزرگ شد و شاپور به ملک اندر بنشست ... پس مردمان حسد کردند به کار هرمز و شاپور را گفتند که هرمز سپاه گرد همی کند تا بر تو بیرون آید و ملک از تو بستاند. پس هرمز دست خویش ببرید و... سوی شاپور فرستاد و نامه نوشت و گفت من چنین شنیدم که ملک را رسانیده اند که من چنین خواهم کردن . (ترجمه ٔ تاریخ طبری ). || بردن فرمودن . || حمل کردن . || گزاردن و ادا کردن . (ناظم الاطباء). اداء. تأدیه . ادا. گزاردن : پیغام رسانیدن ؛ پیغام گزاردن . (یادداشت مؤلف ). || منتهی کردن . بسر بردن . به انجام رسانیدن . تمام کردن :
سپهرش به جایی رسانید کار
که شد نامور لؤلؤ شاهوار.

سعدی .


کاری به منتها نرسانیده در طلب
بردیم روزگار گرامی به منتها.

سعدی .


- به آخر رسانیدن ؛بسر بردن . بسر رسانیدن . تمام کردن . اتمام . (یادداشت مؤلف ).
|| پختن ، چون رسانیدن گرما انجیر را. (یادداشت مؤلف ). پختن . انضاج ، چنانکه ریش و قرحه را. (یادداشت مؤلف ): اطاعة؛ رسانیدن درخت میوه را. اطعام ؛ رسانیدن درخت میوه را. امعاء؛ رسانیدن نخل رطب را. اهراف ؛ زود رسانیدن خرمابن بر خود را. تهریف ؛ زود رسانیدن نخله بار را. (منتهی الارب ). و رجوع به رساندن شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
خیر رسانیدن . [ خ َ / خ ِ رَ / رِ دَ ] (مص مرکب ) اِفاضَه . (یادداشت مؤلف ).
درد رسانیدن . [ دَ رَ / رِ دَ ] (مص مرکب ) تعذیب کردن . رنج دادن . اذیت کردن . (ناظم الاطباء). ایلام . (یادداشت مرحوم دهخدا).
خبر رسانیدن . [ خ َ ب َ رَ / رِ دَ ] (مص مرکب ) خبری به دیگری رساندن . خبری را برای کسی نقل کردن . اِنهاء. || خبرچینی کردن . نمامی کردن . د...
عشق رسانیدن . [ ع ِ رَ / رِ دَ ] (مص مرکب ) سلام رسانیدن . (ناظم الاطباء). رجوع به عشق و عشق زدن و عشق گفتن شود.
گزند رسانیدن . [ گ َ زَ رَ / رِ دَ ] (مص مرکب ) گزند رساندن . صدمه زدن . اضرار. رجوع به گزند رساندن شود.
بهم رسانیدن . [ ب ِ هََ رَ / رِ دَ ] (مص مرکب ) بدست آوردن و حاصل نمودن . (آنندراج ). بدست آوردن و میسر کردن . (ناظم الاطباء). بدست آوردن چی...
پهلو رسانیدن . [ پ َ رَ دَ ] (مص مرکب ) صدمه زدن . (آنندراج ). || برابری کردن در قدر و مرتبه با کسی . (آنندراج ).پهلو زدن .
بجان رسانیدن . [ ب ِ رَ / رِ دَ ] (مص مرکب ) واصل ساختن به جان . || به تنگ آوردن . عاجز کردن . زله کردن . بستوه آوردن : برسانید به خاک ق...
بقتل رسانیدن . [ ب ِ ق َ رَ / رِ دَ ] (مص مرکب ) اعدام کردن . کشتن . و رجوع به قتل شود.
مژده رسانیدن . [ م ُ دَ / دِ رَ / رِ دَ ] (مص مرکب )پیام خوش دادن . خبر خوش به کسی رساندن : رسانیده مژده به شاه دلیرکه بر اژدها چیره شد ...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.