رستن . [ رُ ت َ ] (مص )
۞ روییدن . (فرهنگ رشید). روییدن و بالیدن و سبز شدن . (ناظم الاطباء). روییدن و برآمدن . (آنندراج ). نمو کردن . بالیدن . بیرون آمدن . سبز شدن . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). دمیدن . سر زدن . حاصل مصدر آن رویش . (یادداشت مؤلف ). روییدن گیاه . (از شعوری ج
2 ورق
25). روییدن گیاه و درخت و غیر آنها. (فرهنگ نظام )
: از بیخ ارغوان شاخ زعفران رسته است . (سندبادنامه ص
15).
نخواهم زمانه جز آن کو بهشت
چنان رست باید که یزدانْت کشت .
فردوسی .
گیا رست باچند گونه درخت
به زیر اندر آمد سرانْشان ز بخت .
فردوسی .
چنین دید در خواب کز پیش تخت
برستی یکی خسروانی درخت .
فردوسی .
چنین گفت کاینت سر کین نخست
پراکنده شد تخم و از خاک رست .
فردوسی .
به هر زمین که خلافش بود نخواهد رست
ز هیچ باغ درخت و ز هیچ راغ گیاه .
فرخی .
آب حیوان زد و چشمش بدوید و بچکید
تا برست از دل و از دیده ٔ معشوق گیاه .
منوچهری .
آبی چو یکی جوژگک از خایه بجسته
چون جوجگکان بر تن او موی برسته .
منوچهری .
ز کافور وز عود بُد هر درخت
همه زرگیا رسته از سنگ سخت .
اسدی .
که داند قدر سنبل تا نبیند
برسته همبرش سعدان و کنگر.
ناصرخسرو.
چنین یاسمین و گل اندر دو عالم
کجا رست جز در زمین محمد.
ناصرخسرو.
اگر کژ بر او رُسته ای سوختی
وگر راست بررُسته ای رَسته ای .
ناصرخسرو.
این آن ماه است که آغاز رستن نبات در وی باشد. (نوروزنامه ).
ملک اورا صد درخت تازه رست
هر یکی صد شاخ سبز و تر کشید.
مسعودسعد.
دست در دو شاخ زد که بر بالای چاه رسته بود. (کلیله و دمنه ).
خاربن گرچه رست و بالا کرد
سر او را سپهر والا کرد.
سنایی .
صورت قد تو رست در چمن چشم من
زآنکه سهی سرو را جای بود جویبار.
خاقانی .
از رخ و زلف تو رست در دل من آبنوس
وز دل و خال تو گشت دیده ٔ من آبدان .
خاقانی .
پنج شاخ دست رادش کز صنوبر رسته اند
بر جهان صد شاخ نوبر در جهان افشانده اند.
خاقانی .
چو سال آمد به شش چون سرو می رست
رسوم شش جهت را بازمی جست .
نظامی .
چو سبزه لب به شیر برف شستم
چو گل بر چشمه های سرد رستم .
نظامی .
جمعی چو گل و لاله به هم پیوسته
تو هیزم خشک و در میانْشان رسته .
(گلستان ).
کی برست آن گل خندان و چنین زیبا شد
آخر این غوره ٔ نوخاسته چون حلوا شد.
سعدی .
هر دم از شاخ زبانم میوه ٔ تر می رسد
بوستانها رسته زآن تخمم که در دل کاشتی .
سعدی .
ندارد طمع رستن شاخ عود
هر آنکس که بیخ شترغاز کشت .
ابن یمین .
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست .
حافظ.
ز خاک رسته لاله ها چو بسّدین پیاله ها
به برگ لاله ژاله ها چو در شفق ستاره ها.
قاآنی .
انبات . نَبْت . رستن گیاه . (منتهی الارب ). تجبر؛ رستن گیاه بعد از خوردن . (منتهی الارب ) (از تاج المصادر بیهقی ). طرور؛ رستن نبات . (تاج المصادر بیهقی ). نبات ؛ رستن گیاه و آنچه بدان ماند. (ترجمان القرآن ).
-
بررُستن ؛ رستن . روییدن . سبز شدن .درآمدن . پیدا شدن . پدید آمدن . رشد کردن . بالیدن :
چو بررست و آمدْش هنگام شوی
چو پروین شدش روی و چون قیر موی .
فردوسی .
اگر کژ بر او رُسته ای سوختی
وگر راست بررُسته ای رَسته ای .
ناصرخسرو.
چو شاخ ترّ بررُستی و چون نخجیَ
َر برجستی و شصت از سالیان رُستی .
ناصرخسرو.
فلک این آینه وآن شانه را جست
کزین کوه آمد و زآن بیشه بررست .
نظامی .
همه روز این حکایت بازمی جست
جز این تخم از دماغش برنمی رست .
نظامی .
و رجوع به مادّه ٔ بررستن در جای خود شود.
-
رُستن جای ؛ رُستنگاه .(یادداشت مؤلف ).
-
گزاف رستن ؛ بمجاز، بر ریا و گزافه بالیدن و برآمدن
: همه محرومی از نجستن تست
بی بری از گزاف رستن تست .
اوحدی .
|| بیرون آمدن . (ناظم الاطباء). نشو و نما. (یادداشت مؤلف ). بالیدن
: ز هنگام ارجاسب و افراسیاب
ز دینار و گوهرکه خیزد ز آب
همان نیز چیزی که کانی بود
کجا رستنش آسمانی بود.
فردوسی .
اسنان ؛ رستن دندان هشت سالگی استر و رویاندن آن . (تاج المصادر بیهقی ). کثاء؛ رستن موی و پشم شتر. (منتهی الارب ).
-
رُسته تر شدن ؛ بزرگتر شدن . بالیده تر شدن . (یادداشت مؤلف )
: چو شد رسته تر کار شمشیر کرد
ز شیرافکنی جنگ با شیر کرد.
نظامی .
و رجوع به ماده ٔ رسته شدن و رسته گردیدن و رسته گشتن شود.
|| پدید آمدن . (ناظم الاطباء). بمجاز، بوجود آمدن . پیدا شدن
: فریدون ز ضحاک گیتی بشست
که مهراب کابل ز تخمش برست .
فردوسی .
دو مار سیه از دو کتفش برست
غمی گشت و از هر سویی راه جست .
فردوسی .
اَبَر کتف ضحاک جادو دو مار
برست و برآورد زایران دمار.
فردوسی .
میان من و او در ایوان درست
یکی کوه گفتی ز آهن برست .
فردوسی .
ز من رسته ای تو اگر بخردی
چه بِنْکوهی آنرا کزآن رسته ای .
ناصرخسرو.
نقش سر زلف او رست مرا در بصر
زآنکه بهم درخور است عنبر و دریاکنار.
خاقانی .
زآن آتش و آب رست سردی
کز فیض بهاء دین کشد نم .
خاقانی .
قلم زن چابکی صورتگری چست
که بی کلک از خیالش نقش می رست .
نظامی .
تحمل چو زهرت نماید نخست
ولی شهد گردد چو در طبع رست .
سعدی .