رو. (اِ) معروف است که به عربی وجه خوانند.(برهان قاطع) (آنندراج ). جانب پیش سر که از پیشانی شروع شده به زنخ ختم می شود. مثال : چشم و دهن بر روی انسان واقع است . (فرهنگ نظام ). روی . گونه . چهره . رخ .صورت . دیدار. سیما. (ناظم الاطباء). رخساره . گونه . دیم . (برهان قاطع). مُحَیّا. رجوع به روی شود
: و روی پسر سوی پشت مادر باشد. (کلیله و دمنه ).
درون حسن روی نیکوان چیست
بغیر نیکویی چیزی است آن چیست .
شیخ محمود شبستری .
برای شواهد رو رجوع به روی شود.
-
به رو انداختن ؛ دچار رودربایستی کردن .
- || دمرو انداختن .
-
به رو درافتادن . رجوع به به روی افتادن و درافتادن ذیل روی شود.
-
به روی خود نیاوردن ؛ چنین وانمودن که نمیدانم یا نشنیده ام .
-
به روی کسی ایستادن ؛ بی خجلتی ، کوچکی با بزرگی جدل کردن . با وی ستیزه کردن .
-
به روی کسی خندیدن ؛ با خوشرویی و ملایمت ویرا گستاخ کردن .
-
به روی کسی درماندن ؛ به احترام میل یا خواهش او کاری را انجام دادن . بدون میل و اراده ٔ باطنی برعایت حرمت و احتشام وی آرزویی را برآوردن .
-
به روی کسی ، کسی را کشیدن ؛ بقصد تحقیر، فضایل و پیشرفتهای کسی را در پیش کسی بازگو کردن . ثروت و مکنت و سعادت کسی را روکش کردن بر کسی . به رخ کشیدن .
-
به روی کسی نیاوردن ؛ نگفتن به او که آنچه را از نقص و عیب نهان کرده ای من دانم . گناهی را به گناهکار نگفتن و مؤاخذه نکردن تا او شرمسار نشود
: گناه رفته را اندرگذارم
دگر هرگز به روی او نیارم .
(ویس و رامین ).
-
دور از رو ؛ دور از جناب . حاشا عن الحاضرین . برای مراعات ادب با مخاطب هنگامی دور از رو گویند که جمله ٔ رکیکی بر زبان آرند.
-
دورو ؛ منافق . دورنگ . آنکه ظاهر و باطنش یکی نیست .
-
راست ِ رو ؛ مقابل . روبرو.
-
رو از رویش تافتن ؛ چهره ٔ سخت شاداب پیدا کردن . (از یادداشت مؤلف ).
-
رو ازسنگ داشتن ؛ بیحیا بودن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
-
روباز ؛ بی حجاب .
-
رو باز کردن ؛ رفع کردن نقاب از چهره . رفع کردن حجاب .
-
رو برآوردن زخم و داغ ؛ به شدن زخم و داغ . (آنندراج )
: روبرآورد زخم عشق و هنوز
درد آن در جگر نمی گنجد.
ثنائی (از آنندراج ).
-
روبراه شدن ؛ به بهبود و کمال نزدیکتر گشتن . کاملتر شدن . نیکو شدن .
- || مطیع و سربراه شدن .
-
روبراه کردن . رجوع به ترکیب اخیر شود.
-
روبرگردان نبودن از ؛ ابا نداشتن از.
-
رو برگردانیدن از ؛ پشت کردن بر. امتناع ورزیدن از.
-
رو به آسمان کردن ؛ به حالت دعا یا نفرین و استغاثه به آسمان نگریستن .
-
رو به پس کردن ؛ بازپس نگریستن . رو به قفا کردن . (آنندراج )
: وضع زمانه قابل دیدن دوبار نیست
رو پس نکرد هرکه از این خاکدان گذشت .
کلیم (از آنندراج ).
در طلب سستی چو ارباب هوس کردن چرا
راه دوری پیش داری رو به پس کردن چرا.
صائب (از آنندراج ).
-
رو به چیزی انداختن ؛ متوجه چیزی شدن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
-
رو به قبله داشتن ؛ صورت را متوجه سوی قبله کردن .
-
رو به قفا رفتن ؛ رو به پس کردن . رو بر قفا کردن . (از آنندراج ). به پشت سر متوجه شدن و رو به قهقرا داشتن . به قهقرا بازپس نگریستن .
-
روپنهان کردن ؛ خود را نشان ندادن . صورت خود رامخفی کردن و در حجاب کشیدن . قایم شدن .
-
رو ترش کردن ؛ چین بر جبین افکندن . چهره عبوس کردن . اخم کردن
: رو ترش کرد و دو دیده پر ز نم
لب فروافکند یعنی صائمم .
مولوی .
-
رو در خاک کشیدن . رجوع به رو در خاک نهفتن شود.
-
رو در خاک نهفتن ؛ رو در خاک کشیدن . مردن . رجوع به روی در خاک نهفتن شود.
-
رو نهان کردن ؛ با بودن در جایی گفتن که نیست . رجوع به رو پنهان کردن شود.
-
روی خوش به کسی نشان دادن یا نشان ندادن ؛ با احترام و بشارت پذیرفتن یا نپذیرفتن .
-
روی کسی به کسی باز بودن ؛ پیش او رودربایستی نداشتن . پیش او بی پروا بودن .
-
گُل پشت و رو ندارد ؛ در جواب عذرخواهی آنکه گوید ببخشید به شما پشت کرده ام گویند.
-
نیکورو ؛ زیبارو. خوشگل
: و صد غلام هندو بغایت نیکورو و شارهای قیمتی پوشیده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
424).
-
یک رو ؛ یک رنگ . آنکه ظاهر و باطنش یکی باشد.
|| مقابل آستر. ابره . ظهاره . رویه :روی بالش . || بمجاز، سماجت . بیشرمی . اصرار و ابرام نابجا.
-
از رو بردن ؛ آدم گستاخ و وقیح را به خجلت واداشتن .
-
از رو رفتن یا نرفتن ؛ شرمساری بردن یا نبردن . دست از وقاحت و گستاخی برداشتن یا برنداشتن . از ستیهندگی بازایستادن یا نایستادن .
-
پررو ؛ وقیح . بیشرم . گستاخ : من کم رو، بچه های محل پررو. رجوع به پررو و امثال و حکم شود.
-
رو دادن به کسی ؛ او را به بیشرمی گستاخ کردن .
-
رو شدن یا نشدن ؛ شرم کردن یا نکردن : رویم نشد به او بگویم . چطور رویت شد این حرف را بزنی .
-
رو هست از زور بدتر ؛با اصرار و سماجت هر کار زودتر و بهتر توان انجام داد.
-
روی کسی را باز کردن ؛ با رفق و ملایمت مجال گستاخی به کسی دادن . او را به بیشرمی واداشتن .
-
کم رو ؛ خجول .رجوع به کم رو شود.
|| مجازاً، حیا. (فرهنگ نظام ). رجوع به روی شود.
-
بیرو ؛ بیحیا. (از فرهنگ نظام ) (آنندراج ). شوخ و بیمروت . (از آنندراج ذیل روی ). رجوع به روی شود
: گوید سخن مهر بهر بی ره و رویی
هیچش ز هم آوازی این طایفه رو نیست .
وحشی (از فرهنگ نظام ).
از بیم که یار آهنی دل
خوشروست ولی چو تیغ بیروست .
واله هروی (از آنندراج ).
-
بیرویی کردن ؛ بیحیایی کردن . شوخی کردن . (آنندراج ). گستاخی کردن
: ناصحا تا چند بیرویی کنی با عاشقان
خود بیا بنگر از آن رو میتوان پوشید چشم .
ملا طغرا (از آنندراج ).
|| بمجاز، جانب پیش و سطح بالای هر چیز. مقابل پشت که جانب پس و سطح پایین است . (از فرهنگ نظام ). بالا. زبر. فوق . رجوع به روی شود.
-
اسب را به روی مادیان کشیدن ؛فحل دادن مادیان را. گشن دادن مادیان را.
-
به رو آمدن ؛ بالا آمدن . به قسمت فوقانی آمدن .
- || کار کسی رونق و رواج گرفتن .
-
به روی چشم ؛ در مورد اطاعت و فرمانبرداری از کسی گفته میشود. سمعاً و طاعةً.
-
رودست خوردن ؛ فریب خوردن . گول شدن . (ناظم الاطباء). رودستی خوردن . (فرهنگ نظام ).
-
رودستی خوردن ؛ فریب خوردن . (فرهنگ نظام ). رودست خوردن . (ناظم الاطباء).
-
رورو کردن ؛ چیزی را با دست پس و پیش کردن چنانکه درشتها بر روی ماند و خردها زیر رود: زغالها را رورو کن ، درشتها را بگذار برای سماور. (یادداشت مؤلف ).
-
روی دست کسی بلند شدن ؛ قیمتی را که او میدهد علاوه دادن و توسعاً در هر کار بالا دست او را گرفتن .
-
رویهمرفته ؛ مجموعاً. جمعاً. کلاً.
|| سطح . (ناظم الاطباء). بسیط. رجوع به روی شود
: و از وی مقدار یک آسیا آب برآید و بر روی زمین برود. (حدود العالم ).
یکی گورسان کرد ازدشت کین
که جایی ندیدند روی زمین .
فردوسی .
برفتند با شادی و خرمی
چو باغ ارم گشت روی زمی .
فردوسی .
همه روی گیتی پر از داد کرد
بهر جای ویرانی آباد کرد.
فردوسی .
عقیق وار شده ست آن زمین ز بس که ز خون
به روی دشت و بیابان فروشده ست آغار.
عنصری .
زمینی همه روی او سنگلاخ
به دیدن درشت و به پهنا فراخ .
عنصری .
-
از رو خواندن ؛ مقابل از بر خواندن و از حفظ خواندن . مطلبی را از کتاب و یا با نگاه کردن به نوشته ای خواندن .
|| ظاهر. نما. نمایش . (ناظم الاطباء). رجوع به روی شود.
-
به رو ؛ ظاهراً. به ظاهر. بحسب ظاهر
: برخاست و به کابل شد و به رو گاه گاه ... جنگ کردی و اندر نهان دوستی همی داشت . (تاریخ سیستان ).
-
روی کار برگشتن ؛ وضع ظاهر کار دگرگون شدن .
-
کار کسی رو نداشتن ؛ به ظاهر جلوه و رونق نداشتن .
|| ریا و ساختگی . (برهان قاطع). مجازاً، ریا که جلوه دادن غیر واقع است . در این معنی بیشتر با یاء (روی ) گفته میشود و در تکلم عموماً با لفظ ریا می آید. و گویا ریا را رو از این جهت گفته اند که ریاکار روی خود یا چیز را نشان می دهد نه باطن را. (از فرهنگ نظام ). ریا. نفاق . دورنگی . ساختگی . رنگ . مکر. (ناظم الاطباء). روی و ریا مترادف هم آیند. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). رجوع به روی ذیل معنی ریا شود. || سبب و جهت . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). باعث . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مجازاً، سبب و علت . (فرهنگ نظام ). موجب . (ناظم الاطباء).
-
از آن رو ؛ از آن جهت . بدان علت
: موی سفید را نه از آن رو کنم سیاه
تا باز نوجوان شوم و صد کنم گناه
نی جامه از برای مصیبت سیه کنند
من موی از مصیبت پیری کنم سیاه .
خاقانی (از آنندراج ).
-
از این رو ؛ از این جهت و بدین علت . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). بنابراین . بناءً علی ذلک . لذا.
-
از چه رو ؛ از چه جهت . به چه علت .
|| تمنی . (برهان قاطع). امید. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). توقع. (ناظم الاطباء). رجوع به روی شود. || پیدا کردن . (برهان قاطع). تفحص نمودن . تجسس نمودن . (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). پژوهش . (ناظم الاطباء). || وجه . بنا. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). قصد و غرض . (ناظم الاطباء)
: ملک گفت [ وزیر را ] آن دروغ وی [ وزیر دیگر ] پسندیده تر آمد زین راست که گفتی که روی آن درمصلحتی بود و بناء این بر خبثی . (گلستان از حاشیه ٔ برهان چ معین ). || طریق . راه و قسم . صورت .وجه . رجوع به روی شود
: عادل است او بهمه رویی و از دو کف او
روز و شب باشد برخاسته بیداد و ستم .
فرخی .
که خواهم یکی چاره جستن کنون
که مانی بر من به مصر اندرون
به رویی که هر ده برادر بدان
بمانند بیهوش و تیره روان .
شمسی (یوسف و زلیخا).
-
بهیچ رو ؛ بهیچ طریق . بهیچ قسم .بهیچ صورت .
|| طرف . جانب . سوی . رجوع به روی شود
: ملازگرد، ثغری است بر روی رومیان . (حدود العالم ). || صف . رده . ردیف . رجوع به روی شود.
-
دو رو ؛ دو صف . دو ردیف
: و درون باغ از پیش صفه تاج تا درگاه غلامان دو رو بایستادند. (تاریخ بیهقی ).
|| گزیده . نخبه . زبده و گل سرسبد. رجوع به روی شود
: آنکه بر درگاه او خدمتگزارند از ملوک
هر یکی اندر تبار خویش روی صد تبار.
فرخی .
و بعضی مبارزان را که روی لشکر باشند برگزیند و بر کناره های صف بدارد. (راحةالصدور راوندی ). || فلزی است . (فرهنگ نظام ). رجوع به روی شود.