اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

روان

نویسه گردانی: RWʼN
روان . [ رَ / رُ ] (اِ) ۞ جان . (فرهنگ اسدی ) (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). روح .(برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
جان را سه گفت هر کس و زی من یکی است جان
ور جان گسست باز چه بر برنهد روان
جان و روان یکی است به نزدیک فیلسوف
ورچه ز راه نام دو آید روان و جان .

ابوشکور (از فرهنگ اسدی ).


کردم روان و دل را بر جان او نگهبان
همواره گردش اندر گردان بوند و گاوان .

دقیقی .


لبش مرده را بازدادی روان
ز دیدار او پیر گشتی جوان .

فردوسی .


یکی جویبار است و آب روان
ز دیدار او تازه گردد روان .

فردوسی .


یکی خانه کرده ست فرخاردیس
که بفروزد از دیدن او روان .

فرخی .


گفتم خدنگ او چه ستاند به روز رزم
گفت از مبارزان سپاه عدو روان .

فرخی .


نکو رای و تدبیر او مملکت را
به کار است چون هر تنی را روان .

فرخی .


اگر زین پیش تن بودم کنون پاکیزه جان گشتم
به من شادی کند شادی که شادی را روان گشتم .

فرخی .


ز من مستان به بیمهری روانم
که چون تو مردمم چون تو جوانم .

(ویس و رامین ).


تو گفتی مفلسی گنج روان یافت
و یا مرده دگرباره روان یافت .

(ویس و رامین ).


شها شهریارا حقیقت شمر
که گر مملکت را روان باشدی .

؟ (از کلیله و دمنه ).


سلطان کرم مظفرالدین
در جسم ظفر روان دولت .

خاقانی .


با چار لب دو شاهد از می
سه یک بخور و روان برافروز.

خاقانی .


قوت روان خسروان شمه ٔ خاک درگهش
چون غذی ملائکه باد ثنای ایزدی .

خاقانی .


آن آب منجمد که سنان است نام او
روزی که بگسلد ز تن پردلان روان .

ظهیر فاریابی .


چو هرمز دید کآن فرزند مقبل
مداوای روان و میوه ٔ دل .

نظامی .


احیای روان مردگان را
بویت نفس مسیح مریم .

سعدی .


ساقی بده آن کوزه ٔ یاقوت روان را
یاقوت چه باشد بده آن قوت روان را.

سعدی .


نه پیوسته باشد روان در بدن
نه همواره گردد زبان در دهن .

(بوستان ).


شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسپند از وی بنالید.

(گلستان ).


و رجوع به روح شود.
- باروان ؛ باروح . زنده :
زن و کودک خرد و پیر و جوان
نمانم که ماند تنی باروان .

فردوسی .


- بیروان ؛ بیروح . بیجان . مرده :
شد از بیم همچون تن بیروان
به سر بر پراکند ریگ روان .

فردوسی .


سپردی به من دختر اردوان
که تا بازخواهی تنش بیروان .

فردوسی .


ز هر ناحیت کاروانها روان
بدیدار آن صورت بیروان .

(بوستان ).


|| گویند مراد از روان نفس ناطقه است و از جان روح حیوانی . (برهان قاطع) ۞ (ناظم الاطباء). روح انسانی که نفس ناطقه است در پهلوی رُبان و در اوستا اروان بوده از ریشه ٔ اُرو بمعنی وسیع و بزرگ ، چه وجود و افعال روح بزرگتر و وسیعتر از جسم است . همان ریشه ٔ اُرو در سنسکریت هم به همان معنی اوستا هست . پس تلفظ روان باید با ضم اول باشد که در پهلوی و اوستا و سنسکریت چنان است و با فتح اول غلط مشهور است که اشتباه به روان بمعنی رونده شده است ، و جان اعم از روان است که به روح حیوانی هم اطلاق می شود مثلاً اسب جان دارد نه روان . (از فرهنگ نظام ). بعقیده ٔ قدما جسم نیست بلکه قوتی است که بکمال و لطافت خرد مدد کند و جنباننده ٔ جان و تن است و محل سخن و منبع علم و خرد، و فنا نپذیرد، بر خلاف جان که جسمی است لطیف در بند فنا. (یادداشت مؤلف ) :
از جان و روان خویش رنگت کردم
ما را ز لبان خویش رنگی نکنی .

کیاحسینی قزوینی (از فرهنگ اسدی ).


بدین آلت رای و جان و روان
ستود آفریننده را کی توان .

فردوسی .


سپردم ترا هوش و جان و روان
چنین نامبردار پور جوان .

فردوسی .


سرانجام بستر بود تیره خاک
بپرد روان سوی یزدان پاک .

فردوسی .


مر مرا از دل خویش ای شه نومید مکن
که فدای دل تو باد مرا جان و روان .

فرخی .


چو تن بجان و بدانش دل و بعقل روان
فروخته ست زمانه بدولت سلطان .

عنصری .


گویند که حیوان را جان باید در دل
آن را ستخوانی دل و جان است و روان است .

منوچهری .


بیدلکان جان و روان باختند
با ترکان چگل و قندهار.

منوچهری .


که رامینم گزین دو جهان است
تنم را جان و جانم را روان است .

(ویس و رامین ).


نگارا بی تو قدری نیست جان را
چو جان را نیست چون باشد روان را.

(ویس و رامین ).


و اگر حرمت روان پدرم نبود تو را مالشی سخت تمام رسیدی . (تاریخ بیهقی ).
تن و جان و عقل و روان آفرید
زمین و اختر و آسمان آفرید.

شمسی (یوسف و زلیخا).


مکن یاوه نام و نشان مرا
بپرهیز جان و روان مرا.

شمسی (یوسف و زلیخا).


دگرباره امروز از این بدنشان
مرا تیره شد جان و بخت و روان .

شمسی (یوسف و زلیخا).


مر جان مرا روان مسکین
دانی که چه کرد دوش تلقین .

ناصرخسرو.


جانهای بندگان همه پیوند جان تست
هر بنده جز برای تو جان وروان نداشت .

مسعودسعد.


خداوندا سنائی را سنائی ده تو در حکمت
چنانک از وی به رشک آید روان بوعلی سینا.

سنائی .


تعاقب هر دو [ شب و روز ]بر فانی گردانیدن جان و روان ... مصروف است . (کلیله و دمنه ).
روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر
میان جنت و دوزخ که تا رایت چه فرماید.

خاقانی .


روان حاتم طائی و جان معن یمن
زکات خواه سخای مدام او زیبد.

خاقانی .


ابویحیی را رسید آنکه روان او را بروان برگیرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 446).
بقهر ار براند خدای از درم
روان بزرگان شفیع آورم .

سعدی (بوستان ).


هر چیز تنی دارد و جانی و روانی
تو جان و تن ملکی و حکم تو روان است .

سلمان ساوجی .


و رجوع به روح شود.
- بدروان ؛ تیره روان . سیه اندرون . سیه دل . تیره دل . رجوع به تیره روان شود :
بدشنام بگشاد خاقان زبان
بدو گفت کای بدتن بدروان .

فردوسی .


- تازه شدن روان ؛ شاد و خرم شدن روان .
انبساط و مسرت درون پیدا کردن :
خروشیدن رخشم آمد به گوش
روان و دلم تازه شد زآن خروش .

فردوسی .


- تیره روان ؛ بدروان . سیه اندرون . سیه دل . تیره دل . قسی القلب :
بدو گفت جاماسب کای پهلوان
پدرت آن جهاندار تیره روان .

فردوسی .


چو پیروز شد دزد تیره روان
چه غم دارد از گریه ٔ کاروان .

سعدی .


و رجوع به بدروان شود.
- خسته روان ؛ شکسته دل . پژمرده خاطر. اندوهگین و افسرده درون . رنجیده و آزرده خاطر :
به بیغوله ای شد فرود از مهان
پر از درد بنشست خسته روان .

فردوسی .


- خلیده روان ؛ خسته روان . آزرده خاطر. رنجیده دل . شکسته دل و پریشان . رجوع به خسته روان شود :
زواره بیامد خلیده روان
که امروز چون گشت بر پهلوان .

فردوسی .


به پیروزگر بر تو ای پهلوان
که از من نباشی خلیده روان .

فردوسی .


- روان فرسا ؛ فرساینده ٔ روان . جانفرسا. روانکاه . رجوع به روانکاه شود.
- روان کاسته ؛ پژمرده روان . افسرده خاطر :
ز مرگ آن نباشد روان کاسته
که با ایزدش کار پیراسته .

فردوسی .


- روشن روان ؛ پاک روان . صافی ضمیر. روشن دل :
که همواره کارم بخوبی روان
همی داشت آن مرد روشن روان .

فردوسی .


- شادروان ؛ آمرزیده روان . مرحوم . رجوع به شادروان شود.
- نوشین روان . رجوع به انوشیروان و نوشروان شود.
|| نفس : و مردم را از گرد آمدن سه چیز آفرید، یکی تن که او را به تازی بدن و جسد خوانند و دیگری جان که او را روح خوانند و سیوم روان که او را نفس خوانند. (رساله ٔ نبض ابوعلی سینا). || محل جان . (فرهنگ اسدی ) (صحاح الفرس ). محل جان که دل باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). موضع جان . (اوبهی ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۹۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
روان فشاندن . [ رَ ف َ / ف ِ دَ ] (مص مرکب ) جان فشاندن . جانفشانی کردن . رجوع به روان افشاندن شود : دشمنان چون بر غمم بخشوده اندبر سر دشمن...
قلعه رم روان . [ ] (اِخ ) به نزدیک غندیجان ، قلعه ای است محکم و هوایی گرم دارد و آب آن از مصنعهاست . (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ کمبریج ص ...
روان افشاندن . [ رَ اَ دَ ] (مص مرکب ) جان افشاندن . فدا کردن روان . جانفشانی کردن : گر مرا دشمن ز من دادی خلاص بر سر دشمن روان افشاندمی . ...
چشم سیل روان . [ چ َ / چ ِ م ِ س َ / س ِ ل ِ رَ ] (اِ مرکب ) دریا. (ناظم الاطباء).
روان برفشاندن . [ رَ ب َ ف َ / ف ِ دَ ] (مص مرکب )جان فشاندن . رجوع به روان افشاندن شود : همی برفشانم به خیره روان خمیده روانم چو خم کما...
روان گردانیدن . [ رَ گ َ دَ ] (مص مرکب ) روان کردن : اِظْعان ؛روان گردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). اِماعة؛ روان گردانیدن . (منتهی الارب ). و ر...
چشمه ٔ مس روان . [ چ َ / چ ِ م َ /م ِ ی ِ م ِ س ِ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) عین القطر.(حکمت اشراق سهروردی ). حکمت : و در حکم من بود چشمه ٔمس...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
چشمه در ماهی روان . [ چ َ / چ ِ م َ / م ِ دَ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) یعنی آفتاب در برج حوت . (آنندراج ). یعنی آفتاب در حوت . (شرفنامه ٔمن...
خوی از بغل روان شدن . [ خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ اَ ب َ غ َ رَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) شرمنده شدن . || کنایه از محنت و مشقت کشیدن . (ناظم ...
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ صفحه ۹ از ۱۰ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.