اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

زاهر

نویسه گردانی: ZʼHR
زاهر. [ هَِ ] (ع ص ) رنگ درخشان و صاف . (المنجد). روشن و صاف . (فرهنگ نظام ). روشن و بلند. (آنندراج ). تابان . درخشان و روشن . نورانی . منور. (ناظم الاطباء) :
بر خوان تست گرده ٔ مرسومی
چون قرص آفتاب فلک ، زاهر.

سوزنی .


عنصر زاهرش گوهری از معدن عدن . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 247).
|| سفید بسیار روشن . از زُهره بمعنی سفیدی یا سفیدی درخشان . و گفته شده است که درخشندگی هر رنگ را زهره گویند. (تاج العروس ). و رجوع به قطر المحیط و مشعشع شود. || گیاه زیبا. (اقرب الموارد). گیاهی که زیبایی درخشان دارد. (تاج العروس ). || گیاه خرم :
هر که شب ساهر شودپژمرده گردد نیم روز
وین گل پژمرده چون ساهر شود زاهر شود.

منوچهری .


و رجوع به رائع شود.
|| احمر زاهر؛ سرخ پررنگ ؛ ای شدید الحمرة. (تاج العروس ) (قطر المحیط). نیک سرخ . (منتهی الارب ). || مرد که دارای رنگ درخشان باشد. (تاج العروس ). رنگ درخشان مردان . (اقرب الموارد). و رجوع به اقمر شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۷ ثانیه
زاهر. [ هَِ ] (اِخ ) داود معروف به الملک الظاهر مکنی به ابوسلیمان و ملقب به محیی الدین ، فرزند پادشاه مجاهد، اسدالدین شیرکوه (صاحب حمص ) اب...
زاهر. [ هَِ ] (اِخ ) محمدبن عمر بلخی مکنی به ابوعلی شاعر است و در کودکی از وطن خویش [بلخ ] دور شد و به عراق و شام سفر کرد و بتقلید گروهی ...
زاهر طائی . [ هَِ رِ ئی ی ] (اِخ ) ابن اسود مکنی به ابوعمارة کوفی است وشیخ طوسی در کتاب رجال خود، وی را در شمار اصحاب حضرت جعفر الصادق (...
زاهر کندی . [ هَِ رِ ک ِ دی ی ] (اِخ ) ابن عمرو کندی از یاران حسین بن علی (ع ) و شهداء واقعه ٔ طف است . مؤلف اعیان الشیعه ، بنقل از کتاب ا...
زاهر ایوبی . [ هَِ رِ اَی ْ یو بی ی ] (اِخ ) مکنی به سلیمان فرزند سلطان صلاح الدین [ یوسف ] ایوبی و از امیران آن خاندان است . الملک الزاهر...
زاهر بخاری . [ هَِ رِ ب ُ ری ی ] (اِخ ) جد اعلای حسن بن یعقوب زاهری است . (از انساب سمعانی ). و رجوع به زاهری ، حسن بن یعقوب شود.
زاهر أسلمی . [ هَِ رِ اَ ل َ می ی ] (اِخ ) فرزند اسودبن حجاج اسلمی مکنی به ابوالمجزاة ۞ از اصحاب رسول اﷲ (ص ) و از شرکت کنندگان در بیعت شجر...
ضاهر. [ هَِ ] (ع اِ) سر کوه . (منتهی الارب ).
ظاهر. [ هَِ ] (ع ص )نعت فاعلی از ظهور. آشکار. پدیدار. هویدا. معلوم . واضح . روشن . عیان . باهر. مرئی . پدیدآینده . نمودار. بیان کننده . پدید. زمم ...
ظاهر. [ هَِ ] (اِخ ) ناحیه ٔ بزرگی است در فسطاط مصر و وجه تسمیه آن است که چون عمروبن العاص از اسکندریه بازگشت و طرح فسطاط بریخت ، جمعی ا...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۵ ۳ ۴ ۵ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.